گوشی زین زنگ خورد و اون جواب داد. هیچ حرفی نمیزد و فقط گوش میداد. حالت چهره اش کم کم داشت عوض میشد...رنگ صورتش رو به سرخی میرفت و ابروهاش بیشتر خم میشد. چند دقیقه گذشت اما زین هنوزم داشت گوش میداد و هیچ حرفی نمیزد. سکوت وحشتناکی بود اما این سکوت با صدای شکستن گوشی زین که پرتش کرد رو زمین شکسته شد. واقعا هول شدمو نمیدونستم باید چیکار کنم. بدنش میلرزید و صورتش از خشم قرمز شده بود...دستاشو مشت کرده بود چنان انگشتاشو به کف دستش فشار میداد که بندای انگشتاش سفید شده بودن...یادمه تو اتاق کوچیکی که رفتیم سوشرتامونو بذاریم یه یخچال کوچیک دیده بودم.به امید اینکه اونجا اب پیدا کنم از جام بلند شدمو رفتم سمت اتاق. در یخچال رو باز کردم. خوشبختانه اونجا چند تا بطری اب و ابمیوه بود. یکی از بطری های ابو برداشتمو اهسته رفتم سمت زین. گوشه ی لبشو با عصبانیت میجوید. در بطریو باز کردمو گرفتم سمتش. اول به بطری و بعد به من نگاه کرد. بطری رو ازم گرفت و یه جرعه ازش نوشید. ترجیح دادم ساکت باشم چون خودمو در حدی نمیدیدم که بخوام زین مالیک رو اروم کنم. رفتم سمت گوشیش که وسط سالن افتاده بود. تیکه هاشو برداشتمو برگشتم پیش زین. اونارو گرفتم جلوش و خیلی اروم گفتم
-فکر کنم دیگه قابل استفاده نیست...
زین-همینطوره...
صداش خیلی اروم بود...فکر کنم اون بطری اب تونست عصبانیتشو کم کنه...گوشیشو ازم گرفت. یخورده دیگه از اب خورد و بطریو گرفت سمت من ،بدون اینکه بهم نگاه کنه...شاید اصن دوس نداره که با من چشم تو چشم شه...این اولین باری نیست که اینطوریه...بطریو از دستش گرفتمو درشو بستم
یه نفس عمیق کشید و برگه رو برداشت
زین-بگو لیام و لویی بیان
-هردو؟
زین-اره وقت زیادی نداریم!
بطریو گذاشتم رو سکویی که روش نشسته بودم و رفتم سراغ لیام و لویی. بعد از اونا هم جاش و سندی اومدن و از روی نتایی که زین بهشون داده بود زدن. معلوم بود که زین از کارشون راضیه. فقط منو نایل و دن مونده بودیم...سه تا از 4پایه هارو با کمک نایل از اونطرف سالن اوردیم و بعد از کوک کردن گیتارامون منتظر نشستیم تا زین نت هارو بنویسه و بده بهمون.
زین-نایل اول تو بزن
خیلی عالی نت رو اجرا کرد
زین- خوبه....دن
دن هم کمی از نایل نداشت. به اندازه ای خوب میزدن که انگار قبلا صدبار اون نتارو اجرا کردن و خب این باعث کم شدن اعتماد به نفس من شد
زین- لیدیا
بازم نگام نکرد. دلم میخواد دلیلشو بدونم...ازم بدش میاد؟ یه نفس عمیق کشیدم...انگشتامو جایی که باید میذاشتم گذاشتمو شروع کردم به زدن
زین- نه! اینجوری نه...دست چپتو بد گرفتی به نظرم...یه خورده ارنجتو بده پایین
این دفعه هم فقط به دستام نگاه میکرد. اصن چرا نگاهش اینقدر واسم مهم شده و روش حساس شدم؟ بیخیال لیدیا...همون کاری که گفته بود رو انجام دادم
زین- حالا بزن ببینم مشکلت رفع میشه...!
دوباره زدم....خودمم فهمیدم مشکلم کجاست. یه قسمت از نتارو نمیتونستم روون بزنم و انگار دستم گیر میکرد.از رو صحنه بلند شد و اومد سمتم. پشت سرم ایستاد و با دستش ارنجو گرفت و یخورده اورد پایینتر
زین- بزن...
دوباره زدمو یکم بهتر از دفعه ی پیش بود.
زین- خب پس فهمیدی مشکلت کجاست؟
-فک میکنم اره...
ایندفعه نگام کرد...حتی پلک هم نمیزد...ادامه داد
زین-دست چپتو...باید یخورده تغیرش بدی...تا جایی که...احساس راحتی داشته باشیو...بتونی روون بزنی...
سرمو تکون دادم...چند ثانیه همینطوری ایستاده بود اما سریع روشو برگردوند...
زین- پسرا شما میتونین برید
دن و نایل بعد از اینکه گیتاراشون رو داخل کاور گذاشتن رفتن. زین رو به روم ایستاد...
زین- دوباره بزن
دست راستمو یکم جابجا کردم و سعی کردم جایی نگهش دارم که به گفته ی زین احساس راحتی کنم. دوباره زدم....بازم خراب شد
زین- اووووه
دستشو کشید رو لبش و بعد چونش
-ببخشید...
زین- عیبی نداره. باید یاد بگیری...بدش به من
گیتارو دادم بهش.دوباره لبه ی صحنه نشست و همون نت رو زد.
زین- حالت دستای منو ببین...تو ذهنت نگه دار
بلند شد و گیتارو داد دستم. سعی کردم همونطوری که زین گرفته بود نگهش دارم...خیلی استرس داشتم...خیلی زیاد...دستام خیلی خفیف میلرزید...چشمامو بستم...باید اول حالمو بیارم سر جاش...این دفعه میتونم....میتونم....میتونم....اروم باش لیدیا....تو میتونی...میتونی... دستاشو گذاشت رو بازوهام و باعث شد چشامو باز کنم. پشت سرم ایستاده بود. یکم دستامو جابه جا کرد.
زین- فک کنم اینطوری بهتره...
سرشو اورد نزدیک گوشم...نفساش داغ بود و حس میکردم داره پوستمو میسوزونه...
زین- اروم باش...به هیچی فکر نکن و فقط بزن...نیازی نیس استرس داشته باشی...
اهسته سرمو تکون دادمو اون رو به روم ایستاد. دوباره یه نفس عمیق کشیدمو زدم...بالاخره تونستم انجامش بدم...نفسمو دادم بیرون و به زین نگاه کردم...دستاشو گذاشته بود تو جیباش و یه نیشخند رو لبش بود.
زین-خیلی خوبه....سعی کن همیشه موقع زدن این فیگورو درست بگیری
-اوهوم
لیست اسامی رو برداشت و یه چیزی توش یادداشت کرد
زین-کلاس رفتی واسه گیتار؟
-نه!
زین-پس بعنوان کسی که کلاس نرفته باید بگم خیلی خوب بوداما باید خیلی بیشتر تمرین کنی...میدونی که میخوایم اول باشیم پس نباید هیچ نقصی داشته باشیم...
-بله...حتما
تمام این مدت سرشو با اون برگه گرم میکرد و از نگاه کردن به من فرار میکرد. اینو براحتی میتونستم از رفتارش بفهمم. کتشو برداشت و پوشیدش،منم بلند شدم
برگشت سمت من و دوباره زل زد تو چشام...نتونستم نگاهمو از نگاهش بردارم...
زین- ممنون بابت امروز
بالاخره نگاه لعنتیمو انداختم رو زمین
-خواهش میکنم...کاری نکردم...
چند ثانیه ایستاد و بعد رفت...گیتارو گذاشتم تو کاورش و درو بستم. از پله ها اومدم پایین و دیدم که آنی و زین جلوی میز هری ایستاده بودن. اهسته بهشون نزدیک شدم...زین یه لحظه نگام کرد و دوباره روشو برگردوند سمت هری
زین- پس من امشب یکی از اهنگارو به ایمیلت میفرستم اما باید خیلی سریع روش کار کنی
هری سرشو به نشونه ی تائید تکون داد.
زین-فعلا...
با قدم های استوار ازمون دور شد و رفت...چرا نمیتونم از نگاه کردن بهش دست بردارم؟ با صدای آنی از فکر کردن به زین اومدم بیرون
آنی-بریم؟
بهش نگاه کردمو خواستم جوابشو بدم که چشای قرمزش متوقفم کرد.
____________________________________
سلام
من بازم عذر میخوام که دیر گذاشتم. اصلا دلم نمیخواد بدقول باشم
ولی خب شمام اصن نه کامنتی نه چیزی...من میام میبینم خبری نیس منم انگیزمو واسه گذاشتن داستان تو فن فیک از دست میدم
یکم فعالیت داشته باشین دیگه
رای و کامنت یادتون نره
▶عکس کاور : سالن شماره ۱.
ESTÁS LEYENDO
NO! ( Persian )
Fanfic*اضطراب* *وحشت* *دوستی* *گذشته* *جدایی* *عشق* *ترس* یه زندگی معمولی ، همیشه معمولی نمیمونه اتفاقای جدید ، زندگی اونو تغییر داد