chapter 25 - فقط یه درصد

818 121 81
                                    

.
صورتش سفید بود و چشماش قرمز.رگای زیر چشمش زده بود بیرون.یه لبخند یه وری و موزیانه هم روی لبش بود.

با سرعت خودشو بهم رسوند و...

-جیییییییییییییییییییغ

چشمامو باز كردم و به سقف چشم دوختم.خيلى عرق كرده بودم.

چراغ خوابم روشن بود و يه نور خفيف اتاقم رو روشن كرده بود.

ياد خوابم افتادم، زين كنار پنجره ايستاده بود. به پنجره نگاه كردم و با ديدنش يه جيغ كوتاه كشيدم و از تخت پريدم پايين.

با تعجب نگاهم ميكرد، اون اينجا چيكار ميكنه؟ مگه أونا خواب نبود؟

چند قدم اومد سمتم وقتى ديد دارم جيغ ميكشم ايستاد.

زين-چى شده؟ كابوس ديدى؟

ساكت بودم و فقط اروم أروم ميرفتم عقب، دو قدم به سمت من برداشت و من دو قدم رفتم عقب تر. نمى تونستم جلوى گريمو بگيرم.

-زين خواهش ميكنم....لطفا..

زين-چيزى نيست عزيزم، نترس...چيزى نيست.

اهسته ميومد جلو و من فقط دلم ميخواست از اين اتاق برم بيرون.

زين- چيزى نيست ليديا...

نمى تونستم حرف بزنم، فقط گريه ميكردم، دلم ميخواست التماسش كنم و بگم از اينجا بره اما زبونم قفل شده بود.

ديوار سرد رو پشت سرم حس كردم. ديگه بيشتر از اين نمى تونم برم عقب و أون بهم نزديك تر ميشد.

دستاشو اورد جلو.

-نه...نه نه نه...لطفا..

زين-چيزى نيست... من اينجام...نترس

اى كاش ميدونست دليل ترسم همينه كه اون اينجاست.

دستشو اورد سمت صورتم، سرمو چسبوندم به ديوار، نه زين... تو نبايد اينكارو بكنى..

دستشو گذاشت دو طرف صورتم، بدنم خيلى واضح ميلرزيد. سرمو گذاشت رو سينش و يه دستشو گذاشت رو كمرم و يه دست ديگش رو سرم.

اروم انگشتاشو تكون ميداد...اين ديگه تهشه...الان مثل تو خوابم گردنم رو گاز ميگيره و تا اخرين قطره از بدنم بيرون ميكشه، با اين فكر هق هقم بيشتر شد.

زين- هيششش...أروم باش...اروم باش عزيزم

صداش اروم بود و باعث ميشد يادم بره اون چيه...

دستشو روى سرم ميكشيد و ازم ميخواست اروم باشم. دوباره ياد خوابم افتادم. ياد صورتش...

همينجورى كه تو بغلش بودم، سرمو اوردم بالا...

شبيه زين هميشگى بود. چشماش پر از گرما و مهربونى بود. پيشونيمو بوسيد و گونشو تكيه داد به پيشونيم. حلقه دستاش رو تنگ تر كرد.

NO! ( Persian )Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora