chapter 19 - زود برگرد

775 122 47
                                    


زین - این...ممکنه...به ضررت باشه ها !

- میخوام بدونم...

زین - باشه...ومپایرا نمیتونن تو روز از خونه بیان بیرون...آفتاب کاملا میسوزونتشون

- پس نایل...

زین - خب نایل حتما یه چیزی داشته که به وسیله ی اون میتونسته زیر نور افتاب راه بره...

- پس همه ومپایرا میتونن اون وسیله رو داشته باشن و راحت بین مردم راه برن...

زین - نه...اون حتما خیلی کمیابه...

-تو این چیزارو از کجا می دونی؟

زین-خب راستش...من خیلی وقته که راجب این چیزا تحقیق می کنم.

-چرا؟

زین-کنجکاوی...

-اصلا نمیتونم این قضیه رو هضمش کنم...

دستشو گذاشت دورمو گفت

زین-می دونم...

از کنارم بلند شد و گفت

زین-کجا می تونم گاز استریل پیدا کنم؟

-تو آشپزخونه،تو کمد جعبه کمک های اولیه که کنار یخچاله.

بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه،به بازوش نگاه کردم،سالم بود فقط بلوزش پاره شده بود.

-زین...دستت...

به بازوش نگاه کرد و خندید

زین-چیزی نیست.

اومد سمتم و اون گاز استریل رو گذاشت رو گردنم. گردنم به شدت سوخت

-من دیدم که دستت خونی شد.

زین-چی؟ نه.میبینی که چیزی نیست.

-ولی من...

زین-لیدیا...اون فقط لباسمو پاره کرد.
سوزش گردنم باعث شد بیخیال سوال پرسیدن بشم.

زین-میرم اون پودرو از تو ماشین بیارم.

سرمو تکون دادم و اون رفت،نایل...ومپایر...گل شاه پسند...آفتاب...این خیلی غیرقابل تصوره...خیلی زیاد...

صدای پای زینو شنیدم.سرمو آوردم بالا و نگاش کردم.یه شیشه تقریبا بزرگ دستش و یه لبخند کوچیک رو لبش بود.شیشه رو گذاشت روی میز و روبروی من نشست.

زین-فکر نمیکنم گیاهش طعم خاصی داشته باشه،می تونی راحت ازش استفاده کنی.

-مگه تو استفاده نمیکنی؟

زین-نه من دوست ندارم!

-نمی خوای زنگ بزنی به پلیس؟

زین-آها...چرا...الان می زنم...

اینو پرسیدم چون هنور کاملا نمیتونستم حرفاشو قبول کنم.

زین-هی...من یه ومپایر پیدا کردم...

NO! ( Persian )Donde viven las historias. Descúbrelo ahora