زین - این...ممکنه...به ضررت باشه ها !- میخوام بدونم...
زین - باشه...ومپایرا نمیتونن تو روز از خونه بیان بیرون...آفتاب کاملا میسوزونتشون
- پس نایل...
زین - خب نایل حتما یه چیزی داشته که به وسیله ی اون میتونسته زیر نور افتاب راه بره...
- پس همه ومپایرا میتونن اون وسیله رو داشته باشن و راحت بین مردم راه برن...
زین - نه...اون حتما خیلی کمیابه...
-تو این چیزارو از کجا می دونی؟
زین-خب راستش...من خیلی وقته که راجب این چیزا تحقیق می کنم.
-چرا؟
زین-کنجکاوی...
-اصلا نمیتونم این قضیه رو هضمش کنم...
دستشو گذاشت دورمو گفت
زین-می دونم...
از کنارم بلند شد و گفت
زین-کجا می تونم گاز استریل پیدا کنم؟
-تو آشپزخونه،تو کمد جعبه کمک های اولیه که کنار یخچاله.
بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه،به بازوش نگاه کردم،سالم بود فقط بلوزش پاره شده بود.
-زین...دستت...
به بازوش نگاه کرد و خندید
زین-چیزی نیست.
اومد سمتم و اون گاز استریل رو گذاشت رو گردنم. گردنم به شدت سوخت
-من دیدم که دستت خونی شد.
زین-چی؟ نه.میبینی که چیزی نیست.
-ولی من...
زین-لیدیا...اون فقط لباسمو پاره کرد.
سوزش گردنم باعث شد بیخیال سوال پرسیدن بشم.زین-میرم اون پودرو از تو ماشین بیارم.
سرمو تکون دادم و اون رفت،نایل...ومپایر...گل شاه پسند...آفتاب...این خیلی غیرقابل تصوره...خیلی زیاد...
صدای پای زینو شنیدم.سرمو آوردم بالا و نگاش کردم.یه شیشه تقریبا بزرگ دستش و یه لبخند کوچیک رو لبش بود.شیشه رو گذاشت روی میز و روبروی من نشست.
زین-فکر نمیکنم گیاهش طعم خاصی داشته باشه،می تونی راحت ازش استفاده کنی.
-مگه تو استفاده نمیکنی؟
زین-نه من دوست ندارم!
-نمی خوای زنگ بزنی به پلیس؟
زین-آها...چرا...الان می زنم...
اینو پرسیدم چون هنور کاملا نمیتونستم حرفاشو قبول کنم.
زین-هی...من یه ومپایر پیدا کردم...
ESTÁS LEYENDO
NO! ( Persian )
Fanfic*اضطراب* *وحشت* *دوستی* *گذشته* *جدایی* *عشق* *ترس* یه زندگی معمولی ، همیشه معمولی نمیمونه اتفاقای جدید ، زندگی اونو تغییر داد