chapter 27 - لیام

710 88 51
                                    

لیدیا - اون... اون...لی...اون لیامه...

لیام؟ چقدر اسمش آشناس...

- لیام؟

لیدیا- آره... دوست پسر کریستی...

حالا یادم اومد. همون که یجورایی باعث شده بود که کریستینا دیگه کلاساشو نیاد.

لیدیا- کریستی... نکنه...نکنه بلایی سرش آورده باشه؟ یعنی اون میدونسته که لیام ومپایره؟

لوییس- نباید فعلا بکشیش... باید اول بفهمیم کریستی کجاس...

سرمو انداختم پایین و به صورت نیمه جونش نگاه کردم.

- کمک کن ببریمش خونه من... فقط نباید پلیسا چیزی بفهمن...

لیدیا- اما جلوی ساختمون خیلی شلوغه...

لوییس- فعلا...آییی...نمیتونیم بریم

اینو گفتو دستشو گذاشت رو گردنش.

- ولی اینجا هم نمیتونیم بمونیم ، یا پلیسا میان که اینجارو هم بگردن ، یا از اینکه ما اونجا نیستیم به این پی میبرن که یه جورایی قضیه به ما مربوطه. اگرم بالا سر این پسره نمونیم ممکنه فرار کنه...

لیدیا با نگرانی بهم نگاه کرد . حس میکنم بودن با من عذابش میده. اون یه زندگی اروم داشت اما من زندگیشو پر از اضطراب کردم.

دستامو باز کردم و اروم خودشو تو بغلم جا داد.

- همه چی درست میشه... نگران نباش عزیزم...

اینو جای گوشش زمزمه کردم.

لوییس- زین... این داره بهوش میادا... ( خر مگس معرکه ¬_¬ بذار دو دقیقه اینا عشق بازی کنن خو... ¬_¬)

بهش نگاه کردم. اره داشت بهوش میومد

لیدیا از بغلم اومد بیرون و یکم فاصله گرفت.

- لویی تو پیشش بمون ، منو لیدیا... نه بیخیال... شما دوتا برین من میمونم... اوضاع که بهتر شد زنگ بزن بهم تا بیارمش.

لوییس- فکر نمیکنی الان همه بیشتر دنبال تو میگردن تا من؟

- خب اره... ولی تو الان زخمی ای... نمیتونی از پسش بر بیای

انگار تازه یاد گردنش افتاده بود. دستشو گذاشت روش و دوباره ناله کردنش شروع شد !! (;一_一)

لیدیا- زین... میخوای من بمونم؟

- اصصصصلا...

لیدیا- ولی گردنبندم همراهمه...

- حرفشم نزن... باشه؟

لیدیا- خب پس میخوای چیکار کنی؟

واقعا نمیدونستم باید چیکارکنم... ذهنم کاملا خالی شده بود و اصلا نمیتونستم فکر کنم

لوییس- شما برین من هستم... زین اون چوبو بده به من

انگار چاره ای جز این نبود... ولی چوبو میخواد چیکار؟

NO! ( Persian )Donde viven las historias. Descúbrelo ahora