لیدیا - اون... اون...لی...اون لیامه...
لیام؟ چقدر اسمش آشناس...
- لیام؟
لیدیا- آره... دوست پسر کریستی...
حالا یادم اومد. همون که یجورایی باعث شده بود که کریستینا دیگه کلاساشو نیاد.
لیدیا- کریستی... نکنه...نکنه بلایی سرش آورده باشه؟ یعنی اون میدونسته که لیام ومپایره؟
لوییس- نباید فعلا بکشیش... باید اول بفهمیم کریستی کجاس...
سرمو انداختم پایین و به صورت نیمه جونش نگاه کردم.
- کمک کن ببریمش خونه من... فقط نباید پلیسا چیزی بفهمن...
لیدیا- اما جلوی ساختمون خیلی شلوغه...
لوییس- فعلا...آییی...نمیتونیم بریم
اینو گفتو دستشو گذاشت رو گردنش.
- ولی اینجا هم نمیتونیم بمونیم ، یا پلیسا میان که اینجارو هم بگردن ، یا از اینکه ما اونجا نیستیم به این پی میبرن که یه جورایی قضیه به ما مربوطه. اگرم بالا سر این پسره نمونیم ممکنه فرار کنه...
لیدیا با نگرانی بهم نگاه کرد . حس میکنم بودن با من عذابش میده. اون یه زندگی اروم داشت اما من زندگیشو پر از اضطراب کردم.
دستامو باز کردم و اروم خودشو تو بغلم جا داد.
- همه چی درست میشه... نگران نباش عزیزم...
اینو جای گوشش زمزمه کردم.
لوییس- زین... این داره بهوش میادا... ( خر مگس معرکه ¬_¬ بذار دو دقیقه اینا عشق بازی کنن خو... ¬_¬)
بهش نگاه کردم. اره داشت بهوش میومد
لیدیا از بغلم اومد بیرون و یکم فاصله گرفت.
- لویی تو پیشش بمون ، منو لیدیا... نه بیخیال... شما دوتا برین من میمونم... اوضاع که بهتر شد زنگ بزن بهم تا بیارمش.
لوییس- فکر نمیکنی الان همه بیشتر دنبال تو میگردن تا من؟
- خب اره... ولی تو الان زخمی ای... نمیتونی از پسش بر بیای
انگار تازه یاد گردنش افتاده بود. دستشو گذاشت روش و دوباره ناله کردنش شروع شد !! (;一_一)
لیدیا- زین... میخوای من بمونم؟
- اصصصصلا...
لیدیا- ولی گردنبندم همراهمه...
- حرفشم نزن... باشه؟
لیدیا- خب پس میخوای چیکار کنی؟
واقعا نمیدونستم باید چیکارکنم... ذهنم کاملا خالی شده بود و اصلا نمیتونستم فکر کنم
لوییس- شما برین من هستم... زین اون چوبو بده به من
انگار چاره ای جز این نبود... ولی چوبو میخواد چیکار؟
ESTÁS LEYENDO
NO! ( Persian )
Fanfic*اضطراب* *وحشت* *دوستی* *گذشته* *جدایی* *عشق* *ترس* یه زندگی معمولی ، همیشه معمولی نمیمونه اتفاقای جدید ، زندگی اونو تغییر داد