chapter 18 - باور کنم؟

825 129 85
                                    

"سلام لیدیا...مهمونی خوش گذشت؟"

-اوه نایل...تو واقعا منو ترسوندی.

اون تیپ مشکی زده بود و موهای روشنش زیر نور چراغ بیشتر جلب توجه میکرد.چند قدم اومد جلوتر.

نایل-خوشگل شدی!

-ممنون...تو...تو مهمونی نبودی،نه؟

نایل-نه...بجاش اومدم مهمونیمو با تو برگذار کنم!

این ینی چی؟ من واقعا سرم درد میکنه و نیاز دارم که یکم بیشتر استراحت کنم.

-امممم...نایل امشب نه...من واقعا حالم خوب نیست.

اینو گفتمو در خونه رو باز کردم.قبل از اینکه بخوام برم تو،دستمو گرفت و منو کشید عقب.

نایل-من میخوام امشبمو با تو بگذرونم پس دعوتم کن بیام تو خونت!

الان واقعا شرایطی نبود که من بخوام اینکارو بکنم.من تو خونه تنهام و الان ساعت 11 شبه.پس دلیلی نداره اجازه بدم یه پسر با من بیاد تو خونه!

-یه شب دیگه خواهش میکنم.

بازوهامو گرفت و منو محکم کوبید به دیوار.

نایل-تو منو دعوت میکنی تو خونت.

سرمو به دوطرف تکون دادم.اون واقعا داره منو میترسونه.به بازوهام فشار بیشتری وارد کرد و از درد ناله کردم.

نایل-باشه...پس مهمونی رو همینجا برگذار میکنیم.

این ینی چی؟

-آییییییی

یه درد وحشتناک از گردنم شروع شد و تمام بدنمو پر کرد،دستشو گذاشت رو دهنم

نمیدونستم داره چیکار میکنه.
فقط یه درد عجیبو حس کردم.

یهو یه دست قوی اونو کشید عقب و پرتش کرد رو زمین.

دستمو گذاشتم دور گردنمو رفتم عقب.اونو خوابوند رو زمین و چنتا مشت زد تو صورتش.

"برو تو خونه لیدیا"

اینو داد زد و من از صداش تونستم بفهمم که اون زینه.

دستمو از رو گردنم برداشتم و بهش نگاه کردم.خونی بود.دوباره گذاشتمش رو گردنم.لعنتی خیلی میسوزه.

زین-لیدیا برو تو خونه...

به حرفش گوش ندادم و همونجا ایستادم. ( خری دیگه..! )

نایل یه شاخه درخت که روی زمین افتاده بودو برداشت و بازوی زینو خراش داد.یه آه خفیف از گلوی زین خارج شد اما یهو اون شاخه رو گرفت و فرو کرد تو سینه نایل.

نایل بدون صدا افتاد رو زمین.
صورتشو براحتی زیر نور چراغ میتونستم ببینم.

تمام رگای صورتش زد بیرون و پوستش سفید شد.

NO! ( Persian )Donde viven las historias. Descúbrelo ahora