"سلام لیدیا...مهمونی خوش گذشت؟"
-اوه نایل...تو واقعا منو ترسوندی.
اون تیپ مشکی زده بود و موهای روشنش زیر نور چراغ بیشتر جلب توجه میکرد.چند قدم اومد جلوتر.
نایل-خوشگل شدی!
-ممنون...تو...تو مهمونی نبودی،نه؟
نایل-نه...بجاش اومدم مهمونیمو با تو برگذار کنم!
این ینی چی؟ من واقعا سرم درد میکنه و نیاز دارم که یکم بیشتر استراحت کنم.
-امممم...نایل امشب نه...من واقعا حالم خوب نیست.
اینو گفتمو در خونه رو باز کردم.قبل از اینکه بخوام برم تو،دستمو گرفت و منو کشید عقب.
نایل-من میخوام امشبمو با تو بگذرونم پس دعوتم کن بیام تو خونت!
الان واقعا شرایطی نبود که من بخوام اینکارو بکنم.من تو خونه تنهام و الان ساعت 11 شبه.پس دلیلی نداره اجازه بدم یه پسر با من بیاد تو خونه!
-یه شب دیگه خواهش میکنم.
بازوهامو گرفت و منو محکم کوبید به دیوار.
نایل-تو منو دعوت میکنی تو خونت.
سرمو به دوطرف تکون دادم.اون واقعا داره منو میترسونه.به بازوهام فشار بیشتری وارد کرد و از درد ناله کردم.
نایل-باشه...پس مهمونی رو همینجا برگذار میکنیم.
این ینی چی؟
-آییییییی
یه درد وحشتناک از گردنم شروع شد و تمام بدنمو پر کرد،دستشو گذاشت رو دهنم
نمیدونستم داره چیکار میکنه.
فقط یه درد عجیبو حس کردم.یهو یه دست قوی اونو کشید عقب و پرتش کرد رو زمین.
دستمو گذاشتم دور گردنمو رفتم عقب.اونو خوابوند رو زمین و چنتا مشت زد تو صورتش.
"برو تو خونه لیدیا"
اینو داد زد و من از صداش تونستم بفهمم که اون زینه.
دستمو از رو گردنم برداشتم و بهش نگاه کردم.خونی بود.دوباره گذاشتمش رو گردنم.لعنتی خیلی میسوزه.
زین-لیدیا برو تو خونه...
به حرفش گوش ندادم و همونجا ایستادم. ( خری دیگه..! )
نایل یه شاخه درخت که روی زمین افتاده بودو برداشت و بازوی زینو خراش داد.یه آه خفیف از گلوی زین خارج شد اما یهو اون شاخه رو گرفت و فرو کرد تو سینه نایل.
نایل بدون صدا افتاد رو زمین.
صورتشو براحتی زیر نور چراغ میتونستم ببینم.تمام رگای صورتش زد بیرون و پوستش سفید شد.
ESTÁS LEYENDO
NO! ( Persian )
Fanfic*اضطراب* *وحشت* *دوستی* *گذشته* *جدایی* *عشق* *ترس* یه زندگی معمولی ، همیشه معمولی نمیمونه اتفاقای جدید ، زندگی اونو تغییر داد