"داستان از نگاه هری"
دلم واسش یه ذره شده...این دوری اجباری واقعا اذیتم کرد.دلم میخواد هرچه زودتر ببینمش.
دسته چمدونمو گرفتم و حرکت کردم.تو جمعیت دنبالش میگشتم.
گفت اگه بتونه لیدیارو راضی کنه میاد فرودگاه.اینجا انقدر شلوغه که بعید میدونم بتونم پیداش کنم.
همه جارو با دقت نگاه کردم.اون باید خودش باشه که با یه شاخه گل رز اونجا ایستاده.
رفتم سمتش و منتظر شدم نگاهشو از روی اون بچه فسقلی که سمت چپش ایستاده بود و شیرین کاری میکرد برداره.
بالاخره چشش افتاد به من و لبخند رو لبش بزرگتر شد.دسته ی چمدونو ول کردمو دستامو باز کردم.
سریع دوید سمتمو محکم پرید تو بغلم.دستامو دورش حلقه کردم و به خودم فشارش دادم.
دلم میخواست زمان متوقف شه وآنی واسه همیشه تو بغلم بمونه.
سرشو آورد عقب و من فرصت اینو پیدا کردم که ببوسمش.
لباشو محکم روی لبام فشار میداد.اونم دلش واسم تنگ شده...مثل من.
انگشتاشو فرو کرد تو موهامو باعث شد لبخند بزنم.واسه من مهم نبود که کلی آدم دوروبرمونن،اینقدر دلتنگش بودم که این چیزا واسم مهم نباشه.
سرشو آورد عقب و تو چشمام نگاه کرد.
-دلم واست تنگ شده بود دیوونه!
آنی-من بیشتر کله پوک!!
دوباره بغلش کردم و محکم گونشو بوسیدم.
دسته ی چمدونو گرفتم و به سمت در خروجی حرکت کردیم.
به گلی که هنوز تو دستش نگه داشته بود نگاه کردم.
-اون ماله منه...نه؟
آنی-اوه...آره...آره...حواسم نبود.
خندید و گلو گرفت سمتم.
-مرسی مادمازل!
گل و گرفتم و تعظیم کردم.دستمو انداختم دور گردنش و رفتیم سمت ماشینها...
***
"داستان از نگاه لیدیا"امکان نداره...نه...چرا زین...
خونه رو از دور دیدم و دویدم سمتش.
من دوسش داشتم...خیلی دوسش داشتم...نباید اینجوری میشد...
اشکامو با آستینم پاک کردم و در خونرو باز کردم.
پشت در نشستم و دستامو گذاشتم رو صورتم.
نباید اینجوری میشد،نه زین...نه...
تصور اینکه زین خون یه آدمو میمکه وحشتناکه.تصور اینکه چشماش مثل نایل قرمز بشه و صورتش رنگپریده،دیوونه کنندس.
![](https://img.wattpad.com/cover/45515404-288-k335347.jpg)
YOU ARE READING
NO! ( Persian )
Fanfiction*اضطراب* *وحشت* *دوستی* *گذشته* *جدایی* *عشق* *ترس* یه زندگی معمولی ، همیشه معمولی نمیمونه اتفاقای جدید ، زندگی اونو تغییر داد