زین- خون میخوامیه لحظه بدنم لرزید. زین هیچوقت اینو نگفته بود و هیچوقت جلوی من خون نخورده بود
زین - اروم باش... نگفتم که میخوام تورو بخورم !
- پس... میخوای چیکا کنی؟
زین - شکار
یه نفس عمیق کشیدم.
زین - تو حتی تحمل شنیدن اینکه من میخوام خون بخورمو نداری ، بعد میخوای خودتم خون بخوری؟
- من الان انسانم و خب اره این طبیعیه که تحملشو نداشته باشم ، اما وقتی ومپایر بشم شرایط فرق میکنه...
زین - باشه
- نمیشه الان انجامش بدی?
زین - معلومه ک نه ! دیوونه شدی!؟!
- من که میدونم تو از اخرم این کارو نمیکنی...
ماشینو آهسته اورد کنار خیابون و یکم جلوتر ایستاد.
دستشو گذاشت پشت صندلی من و روشو کامل برگردوند سمتمزین - آره لیدیا ، من نمیتونم اینکارو بکنم
.
با عصبانیت نگاش کردم.زین - من یه مشکل بزرگ دارمو اون اینه که من نمیتونم بکشمت !!
- اما تو که قرار نیس منو بکشی، فقط قراره از خونت بهم بدی
زین - واسه ومپایر شدن فقط این کافی نیست. تو خونمو میخوری و تا وقتی خون من هنوز تو بدنته و خارج نشده باید بم...بمیری. بعد زنده میشی و اون موقع اس که تو یه ومپایری
- اوه
من واقعا نمیدونستم که مجبورم بمیرم.
- اگه زنده نشم چی؟زین - میشی...
- خب پس ، مشکلی نیس دیگه
زین - گفتم که هس... من نمیتونم بکشمت.
- اوووه زین بس کن ، این واقعا کار سختی نیست.
در ماشینو باز کرد و پیاده شد.
زین - تو که نمیخوای با من بیای شکار ، میای؟
- نه !!
زین - بعدا راجب این موضوع حرف میزنیم باشه؟ من الان خیلی گرسنه ام
- باشه
سرمو انداختم پایین و با پلیورم بازی کردم.
اون لعنتی همش بهونه میارهسرمو اوردم بالا و زین و دیدم که در عرض دو ثانیه ، با یه سرعت غیر قابل باور خودشو به جنگل کنار جاده رسوند و توش گم شد.
من بااااید ومپایر شم و زین اینکارو میکنه.
« داستان از نگاه زین »
چه اشکالی داره اگه یه سنجاب دیگه هم بخورم؟ سریع دویدم سمتشو بعد از پاره کردن رگش شروع کردن به خوردن. این هفتمین سنجاب بود اما من باید خودمو سیر کنم
بلند شدمو دهنمو تمیز کردم. با سرعت به طرف ماشین رفتم. خواستم در ماشینو باز کنم که متوجه شدم لیدیا تو ماشین نیس.
- لیدیا؟!
صدای ناله از اونطرف ماشین میومد. فوری دویدم اونجا و با دیدن لیدیا دلم میخواست بمیرم. رو زمین افتاده بود و دستشو گذاشته بود رو شکمش. خون با شدت از شکمش میزد بیرون.
بوی خون انسان رو خیلی وقت بود که نشنیده بودم. یهو یه درد تو لثه ام حس کردم. دردی که مدت زیادی بود تجربه اش نکرده بودم. اون درد بیشتر شد و من میدونستم که دندونای نیشم بزرگ شدن
لیدیا - ز ز زین...
زین اون لیدیاس... تو که نمیخوای اونو بکشی؟
معلومه که نه... فقط یکم از خونشو میخورم و بعد ازش فاصله میگیرم
اون داره میمیره. تو نمیتونی اینکارو باهاش بکنی
ولی این قطعا مزه ی خوبی داره
دستشو از رو شکمش برداشتم و سرمو بردم نزدیک
فقط یه ذره لیدیا... قول میدم...
____________________________
حیف شد که قسمت اخر قراره بد تموم شه ⊙﹏⊙
نظر پاراگرافی که گذاشتین دیگه؟
فردا قسمت اخرو میذارم (¬‿¬)
عکس کاور : آنجلا
YOU ARE READING
NO! ( Persian )
Fanfiction*اضطراب* *وحشت* *دوستی* *گذشته* *جدایی* *عشق* *ترس* یه زندگی معمولی ، همیشه معمولی نمیمونه اتفاقای جدید ، زندگی اونو تغییر داد