<<داستان از نگاه آنی>>
صبح زودتر از همیشه از خواب بلند شدم. بالاخره انتظار به سر رسید. باید ساعت 10 صبح اونجا میبودم
مامان داشت صبحونه رو حاضر میکرد و بابا هم مشغول تماشای تی وی بود
صب بخیر-
بابا- صب بخیر دخترم
مامان- صب بخیر, برو لیدیا رو هم بیدار کن که برسونتت کلاس
باشه-
اول در زدم. یه صدای ناله مانندی اومد که متوجه شدم هنوز خواب خوابه. اروم در اتاق و باز کردم و رفتم داخل. پتو رو محکم دورش پیچیده بود و تو یه خواب عمیق بود
لیدیا؟-
لیدیا- هوم؟
بلند شو باید منو برسونی کلاس-
با صدای خواب الود گفت
لیدیا- خودت برو
بیدار شو گفتم-
لیدیا- وای آنی بیخیال دیگه
رفتم سمتشو پتوشو محکم کشیدم
بلند شوووو
لیدیا- آه باشه,باشه تو برو من بلند میشم
نخیر تا بلند نشی نمیرم-
چشاشو بزور باز کرد و بالاخره نشست رو تخت
پایین منتظرتم-
<<داستان از نگاه دیانا>>
صبحونه رو خوردیمو برخلاف میلم بابا و مامان مجبورم کردن که روز در میون که آنی کلاس داره باهم بریم و بعد هم برم دنبالش خوب راستش نیازی نیس نگران این باشم که مجبورم هریو ببینم! چون واقعا مجبور نیستم که برم داخل ساختمون
کریستی دم در منتظرمون بود چون روز اول بود و آنی دقیقا نمیدونست باید کجا بره
منو آنی همزمان سلام کردیم
کریستینا- سلام بریم تو
من میرم خونه دیگه-
کریستینا- بیا بریم داخل
کریستی واقعا نیازی به حضور من نیس! در ضمن من که ثبتنام نیستم-
کریستینا- قرار نیس ثبتنام باشی!به عنوان میهمان امروزو میای!
YOU ARE READING
NO! ( Persian )
Fanfiction*اضطراب* *وحشت* *دوستی* *گذشته* *جدایی* *عشق* *ترس* یه زندگی معمولی ، همیشه معمولی نمیمونه اتفاقای جدید ، زندگی اونو تغییر داد