.با نگرانی گفتم
-چی شده آنی؟
سرشو انداخت پایینو اروم گفت
انی-چیزی نیست بریم
نکنه هری حرفی بهش زده؟ واسه اینکه جواب سوالمو بگیرم به هری نگاه کردم. سرش پایین بود و موهایی که حالا جلوی صورتشو گرفته بود اجازه نمیداد تا از حالت چهره ش چیزی بفهمم.انی به سمت در حرکت کرد. ترجیح میدم از خود انی بپرسم چی ناراحتش کرده واسه همین بدون هیچ حرفی از جلوی هری گذشتمو از ساختمون خارج شدم. دستاشو تو جیبای سوشرتش برده بود و جلوی در ایستاده بود. بهش نزدیکتر شدم
-چی شده؟
هیچ جوابی نداد. غمو میتونستم تو چهره اش ببینم ولی اخه چی شده؟
-میشه حرف بزنی انی؟
آنی-میشه چیزی نپرسی لیدیا؟
بعد از این حرف به سمت خیابون رفت و یه تاکسی بلافاصله جلوش ترمز زد. سوار شد و منم چاره ای نداشتم جز اینکه سریع خودمو به تاکسی برسونم و سوار شم. فورا سرشو به شیشه ی ماشین تکیه داد
-انی؟...لطفا....تو باید بهم بگی چی شده...
انی-لیدیا ازت خواهش میکنم...الان واقعا در شرایطی نیستم که بخوام راجب این موضوع حرف بزنم
التماس رو تو نگاهش دیدمو همین باعث شد که دیگه حرفی نزنم. دوباره سرشو به شیشه تکیه داد و تمام مسیر تو سکوت سپری شد.
خواستم وارد خونه شم که دستمو گرفت و به سمتش برگشتم.
انی-میخوام تا جایی که میتونم ناراحتیمو جلوی پدر مادر نشون ندم،پس لطفا توام چیزی نگو بهشون
با نگرانی سرمو تکون دادمو وارد خونه شدیم.بعد از عوض کردن لباسامون اومدیم سر میز شامی که مادر چیده بود.پدر یه قاشق از سوپش خورد و گفت
بابا-چه خبر؟ اوضاع کلاسا چطوره؟
-عالی...من که از همین الان گروهمونو تو فینال میبینم
بابا-چه خوب
-بابا حدس بزن استادمون کیه...
بابا-من از کجا باید بدونم؟
-خیلی معروفه ها...باید بشناسیش
بابا-زین مالیک؟
ابی که داخل دهنم بود رو برگردوندم تو لیوان
-از کجا میدونستی؟
بابا-فقط یه حدس بود...
مامان بعد ازخوردن لقمه اش به آنی که از همون اول تو سکوت غذاشو میخورد نگاه کرد. موج نگرانیو براحتی میتونستم تو چشماش ببینم
مامان- انی؟عزیزم؟تو نمیخوای چیزی بگی؟
انی-چی بگم؟
بابا-از کلاس...یا هر چیز دیگه ای
انی-لیدیا گفت دیگه...چیز دیگه ای نیست
بابا و مامان به هم و بعدش به من نگاه کردن. قاشقو گذاشتم تو بشقابمو به هر دوشون نگاه کردم. میدونم که منتظرن من این حالت انی رو واسشون توضیح بدم اما واقعا نمیدونستم که چی باید بگم. سرمو با غذام گرم کردمو اونا هم بالاخره نگاهشونو از رو من برداشتن. سکوت سنگین و غیر قابل تصوری بود. غذام بزور از گلوم پایین میرفت. تو ذهنم دنبال یه موضوع واسه حرف زدن میگشتم اما ذهنمم انگار نمیخواست کمکی بهم بکنه.
بابا- بچه ها باید یه چیزی رو بهتون بگم
من و انی هر دو به بابا نگاه کردیم و منتظر شدیم تا ادامه بده...
بابا-خب راستش...
مامان- جکسون! الان؟موقع نهار؟
انی-چیزی شده؟
بابا-اوممم خب بعدا راجبش حرف میزنیم...
-بابا میشه الان بگید؟
نیم نگاهی به مامان کرد و گفت
بابا-خب راستش...قضیه اینه که...من و مادرتون واسه حدودا دوهفته...باید بریم فرانسه
-چی؟؟؟؟؟؟؟دو هفته؟
بابا-اوهوم
به مامان و بعد به انی نگاه کردم. چهره ی بی تفاوتش واسه یه لحظه باعث تعجبم شد اما اشکی که تو چشماش جمع شد نظرمو عوض کرد. ما همینطوری هم خیلی اونا رو نمیدیدیم و باید اعتراف کنم که هر روز دلمون واسشون تنگ میشد اما حالا دارن میرن...اونم واسه دو هفته...
-اوه خدایا...
تنها چیزی بود که تونستم در اون لحظه به زبون بیارم. انی از رو صندلیش بلند شد و به سمت اتاقش رفت و همه ی ما با چشم رفتنشو دنبال میکردیم. سرمو انداختم پایین چون دلم نمیخواست خیسی چشمامو ببینن.
مامان-لیدیا عزیزم...فقط دو هفته اس...ما که واسه همیشه نمیخوایم بریم...
سرمو اوردم بالا و نگاش کردم. حتی فکر کردن به این که بیشتر از دو روز نبینمشون بغض گلومو بیشتر میکرد. دستشو گذاشت رو دستمو ادامه داد
مامان-لیدیا...تو باید انی رو هم اروم کنی، بعد خودت نشستی اینجا گریه میکنی؟ من رو تو حساب کردم که دارم اینجا تنهاتون میذارم هر چند که مجبورم...لیدیا تو باید مراقب انی باشی...باید اینقدر قوی باشی که تو این چند روز هوای اونم داشته باشی...چشم بهم بزنی ما برگشتیم...باشه؟
اشکامو با انگشتم پاک کردمو سرمو تکون دادم. سعی کردم لبخند بزنم تا به مامان بفهمونم که هنوزم میتونه رو من حساب کنه.
-کی میرید؟
بابا-فردا بعد از ظهر پرواز داریم
-اوه خدا چقدر زود...
تمام تلاشمو کردم تا غم تو چهره مو بریزم دور...نمیدونم تا چه حد موفق بودم اما دست بابا که روی کتفم حرکت میکرد ارامشمو بیشتر کرد...
***
داستان از نگاه انی
رو تختم دراز کشیدمو اجازه دادم اشکام صورتمو خیس کنه. اون میخواد بره...واسه یک ماه...تحملش واسه من خیلی سخته...میدونه که چقدر دوسش دارم...نمیتونم...نمیتونم این یک ماه رو براحتی بگذرونم...غم رفتن اون کم بود حالا مدر پدر هم دار
ن میرن...دیگه نمیتونم خودمو کنترل کنم...بغض داره خفم میکنه....دیگه نمیتونم خودمو نگه دارم....بالشمو گذاشتم رو صورتم که صدای هق هق گریه ام یه گوش کسی نرسه...گاهی فکر کردن بهش ارومم میکنه و گاهی باعث میشه بیشتر گریه کنم...یاد اون حرفش افتادم که میگفت (( هر وقت از چیزی ناراحت بودی ، به روزایی فکر کن که جزو بهترین روزات بودن...))
*فلش بک*
امروز، روز ششمی بود که کلاس میومدم. لیدیا منو تا دم در رسوند و بعد برگشت. وقتی وارد شدم دیدم که هری دستشو زده زیر چونش و به دیوار رو به روش خیره شده شده و زیر لب یه چیزی رو زمزمه میکنه...یه حس خاصی بهش دارم...حسی که به بقیه ی پسرا ندارم...نمیشه گفت عاشقش شدم فقط از ظاهرش و شیطونیاش خوشم میاد...طرز خاصی که موهای فرشو میریزه تو پیشونیش باعث شده که حس کنم با بقیه ی پسرا متفاوته. اهسته رفتم جلو و سلام کردم،طبق معمول خواستم برم طبقه ی بالا که صدای هری متوقفم کرد
هری-اوممم...انی...میشه یه لحظه صبر کنی؟
برگشتم سمتشو اون حالا ایستاده بود.با نگاهم ازش خواستم تا ادامه بده
هری-اممم...میشه....میشه امشب...اممم...
لباشو برد داخل دهنشو نگاهش مدام از زمین به من عوض میشد. یه نفس عمیق کشید و ادامه داد
هری-یه اهنگ نوشتم...دوس داری بخونیش؟
-واقعا؟تو اهنگ مینویسی؟
هری-خب اره...وقتایی که بیکارم دست به قلم میشم
-اره دلم میخواد بخونمش
یه لبخند بزرگ زد و اون چالای دوستداشتنیش ظاهر شدن. به در ورودی و بعد به من نگاه کرد
هری-بریم
از پشت میزش اومد بیرون و از پله ها بالا رفت. هر از گاهی برمیگشت و به من که پشت سرش بودم نگاه میکرد. رسیدیم به سالن دایره ای و اون برخلاف تصور من در وسطی رو باز کرد و رفت داخل...
هری-دنبالم بیا...
سرمو به نشونه ی باشه تکون دادمو همراهش رفتم. رفت بالای صحنه و به سمت میزی که گوشه ی صحنه بود حرکت کرد. صندلیو کشید عقب و ازم خواست که بشینم روش. یه برگه رو داد دستم و خودش پشت سرم ایستاد.
YOU ARE READING
NO! ( Persian )
Fanfiction*اضطراب* *وحشت* *دوستی* *گذشته* *جدایی* *عشق* *ترس* یه زندگی معمولی ، همیشه معمولی نمیمونه اتفاقای جدید ، زندگی اونو تغییر داد