این در ادامه ی قسمت قبله
یعنی همون روزه...
.
«داستان از نگاه لیدیا»تقریبا همه ی بچه ها اومدم اما آنی نه،واسه همین شمارشو گرفتم.با دومین بوق جواب داد.
آنی-سلام
-سلام.کجایی پس؟
آنی-خونه
-خونه؟کلاس داره شروع میشه ها
آنی-من نمیام.
-چرا؟
آنی-حوصله ندارم.میخوام امروزو خونه بمونم!
-حالت خوبه؟
آنی-خوبم.
-گریه کردی؟
آنی-نه...
-پس چرا صدات گرفته؟
آنی-اممممممم...چون خواب بودم!
با اینکه حرفش قانعم نکرد اما دیگه ادامه ندادم.
-خیلی خوب...امیدوارم زین بخاطر این تنبیهت نکنه...میدونی که چقدر حساسه!
آنی- اوکی من جلسه بعد باهاش صحبت میکنم.
-باشه...
آنی-بای.
-بای.
شماره کریستیو گرفتم...خاموش بود...امروز حتما باید بعد از کلاس برم دیدنش.
مبایلمو گذاشتم تو جیبمو همون لحظه زین وارد سالن شد.
مبایلمو گذاشتم تو جیبمو همون لحظه زین وارد سالن شد.نگاهش واسه چند لحظه رو من متوقف شد و بعد رفت سمت صحنه.هیچکس،حتی خود من نمیتونستیم نگاهمونو از زین برداریم.اون واقعا با کوچکترین حرکات باعث میشد بهش خیره شیم.
زین-سلام!
اینو با یه لبخند جذاب که صورتشو پوشونده بود،گفت.بهش سلام کردیم و ادامه داد.
زین-خوبید؟
امروز خیلی صمیمی تر به نظر می رسید.کلا حس میکنم زین امروز زیادی فرق کرده
دستاشو برد تو جیب شلوارش و رو صحنه قدم زد.
زین-واسه تمرین امروز آماده اید دیگه،نه؟
قسمتایی که باید آماده میکردمو به کمک لوییس انجام داده بودم.پس فکر کنم مشکلی ندارم.
زین-امروز اگه کارمون با موفقیت انجام بشه و کسی مشکلی نداشته باشه،ادامه نوت ها و سولو هارو بهتون میدم!
پری-استاد؟من یه قسمت از سولوهامو مشکل دارم.
زین سرشو تکون دادو دوباره به بچه ها نگاه کرد.
زین-آماده شید تا 10 دیقه دیگه کارو شروع میکنیم.
از صحنه اومد پایین و به سمت پری رفت.تمام این مدت نگاهم رو زین بود.
میدونم شاید کار درستی نباشه اما نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم.
ESTÁS LEYENDO
NO! ( Persian )
Fanfic*اضطراب* *وحشت* *دوستی* *گذشته* *جدایی* *عشق* *ترس* یه زندگی معمولی ، همیشه معمولی نمیمونه اتفاقای جدید ، زندگی اونو تغییر داد