لیدیا- ببخشید نمیخواستم... یعنی... واسم جالب بودن...
منتظر موندم تا بازم حرف بزنه و راجب افتضاحی که به بار اوردم بگه اما سرشو انداخته بود پایین و هر از گاهی با شرمندگی نگام میکرد.
مگه میشه که اون عکسارو ندیده باشه؟
نکنه قبلا اونا از رو دیوار کندم و انداختم دور؟از دور به دیوار و جایی که هنوز سه تا از عکسای لیزا بود نگاه کردم.
نه... اونا هنوز اونجان... پس چرا لیدیا راجبش هیچی نمیگه؟
به لیدیا نگاه کردم که سرشو تا جایی که میتونست خم کرده بود پایین و با ناخوناش بازی میکرد.
گفته بودم عاشق خجالت کشیدنشم؟
اروم رفتم سمتش و گفتم
- اشکالی نداره...
سرشو اورد بالا و با ناراحتی نگام کرد.
لباسارو گذاشتم رو تخت و خودم کنارش نشستملیدیا- من متاسفم زین... نتونستم جلوی خودمو بگیرم و فضولی نکنم...
بلند خندیدمو و اون با تعجب نگام کرد.
- عزیزم این واقعا چیز مهمی نیس...
دروغ گفتم. مهم بود. از تمام زندگیم هم مهمتر بود. اگه عکس لیزارو میدید و ازم راجبش میپرسید من باید میرفتم و همون لحظه خودمو از پنجره پرت میکردم پایین.
لویی بهم گفته بود نباید بذارم لیدیا راجب لیزا چیزی بفهمه چون دخترا حسودن ( خیلی ممنون :/ ) و اون قطعا به اینکه یه دختر دیگه قبلا تو زندگی من بوده حسودی میکنه و بعد از اینکه یکی میخوابونه تو صورتم ، با گریه میره و دیگه برنمیگرده.
اون لعنتی هیچوقت دوست دختر نداشته اما اطلاعاتش راجب دخترا از من بیشتره.
لباسارو دادم بهش و گفتم
- بهتر از اینا پیدا نکردم. میتونی بری تو حموم و عوضشون کنی.
تشکر کرد و رفت سمت حمام.
بلافاصله بلند شدمو و اون سه تا عکس کوفتیو کندم و پرت کردم تو کشو میزم.
در اولین فرصت باید از دستشون خلاص شم.
«داستان از نگاه لیدیا»
لباسا اندازم نبودن اما خیلی حس بهتری داشتم نسبت به وقتی که اون لباسای تنگ تنم بود.
لباسامو انداختم رو دستمو اومد بیرون.
صدای خنده ی بلند زین باعث شد واسه یه لحظه از جام بپرم و با تعجب نگاش کنم.
وقتی نگاهمو دید دوباره خندید.
- چیه؟؟؟ چرا میخندی؟؟
بلند شد و همینجوری که میخندید اومد سمتم
ESTÁS LEYENDO
NO! ( Persian )
Fanfic*اضطراب* *وحشت* *دوستی* *گذشته* *جدایی* *عشق* *ترس* یه زندگی معمولی ، همیشه معمولی نمیمونه اتفاقای جدید ، زندگی اونو تغییر داد