انی خیلی خسته بود پس اجازه دادم تا استراحت کنه. یه یادداشت واسش گذاشتمو رفتم. وارد ساختمون شدم.
هری نبود. اهسته از پله ها رفتم بالا و وارد سالن شدم. کیفمو گذاشتم تو اون اتاق. گیتارمو برداشتمو شروع کردم به زدن. از کار خودم راضی نبودم. همش خراب میکردم. دوباره امتحان کردم.
بازم اونجوری که میخواستم نبود.
دوبار و دوباره اما بازم فایده نداشت. فکرم متمرکز نبود. به همه چیز فکر میکردم جز کاری که باید انجام بدم. به مادر و پدر ، به انی، به کریستی که 2-3 روز میشد که ازش خبر نداشتم، به زین
دوباره گیتارو برداشتم. شروع کردم به زدن.-اَه...
گیتارو گذاشتم کنار و بلند شدم تا یکم راه برم. اول باید اروم شم و بعد بزنم. اونروزی که بعد از چند بار بالاخره تونستم نت رو درست اجرا کنم، زین بود که بهم ارامش داد و استرسمو کم کرد. الان خیلی عصبیم و دلم میخواست اینجا میبود.کاش بود و مثل اونروز فقط با چند کلمه ارومم میکرد و بهم اعتماد به نفس میداد. واقعا با چند کلمه اون کارو کرد؟
چشمای سردش اومد جلوی چشمم.چشمامو محکم رو هم فشار دادم تا دیگه اون چشمارو نبینم.ناخوداگاه و بدون اینکه خودم بخوام فکرم میرفت سمت زین.شاید فضای سالن باعث میشد که همش بهش فکر کنم.هیچ کنترلی رو افکارم نداشتم...دوباره چهره ی کریستی، صدای زین و اشکای انی ذهنمو بهم ریخت...بس کن لیدیا....بس کن.بس کن-بس کن!!!
دستامو مشت کردمو گذاشتم دو طرف سرم...دیگه تحمل نداشتم...نمیدونم چرا اما خیلی دلم میخواست زین اینجا باشه.
با صدای در برگشتمو زین رو داخل چارچوب در دیدم. اروم و زمزمه وار گفتم-کاش یه ارزوی دیگه میکردم...
اهسته و با قدمای کوتاه اومد سمتم
زین-مثلا چه ارزویی؟
-چی؟!!!
امکان نداره که صدامو شنیده باشه
زین-گفتی کاش یه ارزوی دیگه میکردم...
مطمئنم اینقدر اروم گفته بودم که نشنوه
-اومممم...نه...من...
زین-پس ارزو کردی که من اینجا باشم درسته؟
-آممم نه...یعنی...
خدایا چی باید بگم؟حالا دیگه فقط چند قدم باهام فاصله داشت
زین-انکار نکن...
سرمو انداختم پایین...نمیدونستم چی باید بگم ، حتی نمیدونستم چیکار باید بکنم جز اینکه با انگشتام بازی کنم. دوباره استرس تمام وجودمو پر کرد. انتظار نداشتم الان ، اینجا ببینمش...اصن چرا اینموقع اینجاست؟ هنوز دو ساعت به شروع کلاسا مونده. یه قدم دیگه بهم نزدیک شد. دستامو گرفت تو دستش و با شصتش اونارو نوازش میکرد...نه اینا فقط خوابه...توهمه...بیدار شو لیدیا...
YOU ARE READING
NO! ( Persian )
Fanfiction*اضطراب* *وحشت* *دوستی* *گذشته* *جدایی* *عشق* *ترس* یه زندگی معمولی ، همیشه معمولی نمیمونه اتفاقای جدید ، زندگی اونو تغییر داد