لوییس - خوب نشستین اینجا دل و قلوه میدین و میگیرین... اصلا انگار نه انگار که منم باهاتون اومدما...
- ولی فکر نمیکنم به تو بد گذشته باشه ، گذشته ؟
دستاشو گذاشت دو طرف کمرش و رو به روم ایستاد.
لوییس - چی ؟ منو تنها ول کردین تو پارک میگی بد...
لیدیا - حالا اسمش چی بود لویی ؟ از دور که قیافش خوب بود. مگه نه زین ؟
اروم خندیدمو بهش چشمک زدم.
لوییس- چی...؟ راجب چی حرف میزنین؟
- خودتو نزن به اون راه...
گونه هاش قرمز شدن و سرشو انداخت پایین.
اون باید دختر میشد اما به اشتباه رفته تو جلد یه پسر
لیدیا - خب...؟
اهسته کنار لیدیا نشست و سرش هنوز پایین بود. سعی کردم جلوی خندمو بگیرم...
لوییس - اسمش آنجلاس... اوممم... فعلا با هم دوستیم اما من بیشتر می...
حرفشو قطع کرد و با احتیاط به ما نگاه کرد.
دیگه نتونستم جلوی خندمو بگیرم و واسه دومین بار باعث شدم یه عده برگردن و بهمون نگاه کنن.لوییس - اونو ببند زین !!
لیدیا دستشو گذاشت پشت لویی و با یه لبخند بزرگ گفت
لیدیا - من وااااقعا بهت تبریک میگم لویی. از ته دلم واست خوشحالم
دوباره لپاش قرمز شد و سرشو انداخت پایین و اروم تشکر کرد.
واسه اینکه از خندیدن دوباره ام جلوگیری کنم بلند شدمو گفتم
- پاشید بریم ناهار بخوریم تا باز معده ی من درد نگرفته
و سریع رومو کردم اونور و راه افتادم. اروم میخندیدم اما منم ته دلم واسش خوشحال بودم و امیدوارم رابطشو با اون دختر - آنجلا - بتونه خیلی قویتر و بهتر از اینی که هست بکنه...
***
« داستان از نگاه لیدیا »
اخرین لباسمو تا کردمو گذاشتم تو چمدون.
آنی - دلم خیلی واست تنگ میشه(ᵕ≀ ̠ᵕ )
از رو زمین بلند شدمو رفتم رو تخت ،کنارش نشستم. دستمو گذاشتم پشتشو گونشو بوسیدم
- زود برمیگردیم... قرار نیس واسه همیشه اونجا بمونیم که...
سرشو تکون داد. دوباره رفتم سراغ چمدون تا درشو ببندم
آنی - هنوزم داری به اون قضیه فکر میکنی؟
- خب اره... این بهترین موقعیته...
کریستینا - پس مامان بابات چی؟ مطمئنم که قبول نمیکنن
- وقتی که همه چی تموم شه مجبورن بپذیرنش... و تا وقتی که من نیومدم راجب این موضوع باهاشون حرف نمیزنین... باشه؟
VOCÊ ESTÁ LENDO
NO! ( Persian )
Fanfic*اضطراب* *وحشت* *دوستی* *گذشته* *جدایی* *عشق* *ترس* یه زندگی معمولی ، همیشه معمولی نمیمونه اتفاقای جدید ، زندگی اونو تغییر داد