chapter 34 - سفر

518 65 55
                                    

لوییس - خوب نشستین اینجا دل و قلوه میدین و میگیرین... اصلا انگار نه انگار که منم باهاتون اومدما...

- ولی فکر نمیکنم به تو بد گذشته باشه ، گذشته ؟

دستاشو گذاشت دو طرف کمرش و رو به روم ایستاد.

لوییس - چی ؟ منو تنها ول کردین تو پارک میگی بد...

لیدیا - حالا اسمش چی بود لویی ؟ از دور که قیافش خوب بود. مگه نه زین ؟

اروم خندیدمو بهش چشمک زدم.

لوییس- چی...؟ راجب چی حرف میزنین؟

- خودتو نزن به اون راه...

گونه هاش قرمز شدن و سرشو انداخت پایین.

اون باید دختر میشد اما به اشتباه رفته تو جلد یه پسر

لیدیا - خب...؟

اهسته کنار لیدیا نشست و سرش هنوز پایین بود. سعی کردم جلوی خندمو بگیرم...

لوییس - اسمش آنجلاس... اوممم... فعلا با هم دوستیم اما من بیشتر می...

حرفشو قطع کرد و با احتیاط به ما نگاه کرد.
دیگه نتونستم جلوی خندمو بگیرم و واسه دومین بار باعث شدم یه عده برگردن و بهمون نگاه کنن.

لوییس - اونو ببند زین !!

لیدیا دستشو گذاشت پشت لویی و با یه لبخند بزرگ گفت

لیدیا - من وااااقعا بهت تبریک میگم لویی. از ته دلم واست خوشحالم

دوباره لپاش قرمز شد و سرشو انداخت پایین و اروم تشکر کرد.

واسه اینکه از خندیدن دوباره ام جلوگیری کنم بلند شدمو گفتم

- پاشید بریم ناهار بخوریم تا باز معده ی من درد نگرفته

و سریع رومو کردم اونور و راه افتادم. اروم میخندیدم اما منم ته دلم واسش خوشحال بودم و امیدوارم رابطشو با اون دختر - آنجلا - بتونه خیلی قویتر و بهتر از اینی که هست بکنه...

***

« داستان از نگاه لیدیا »

اخرین لباسمو تا کردمو گذاشتم تو چمدون.

آنی - دلم خیلی واست تنگ میشه(ᵕ≀ ̠ᵕ )

از رو زمین بلند شدمو رفتم رو تخت ،‌کنارش نشستم. دستمو گذاشتم پشتشو گونشو بوسیدم

- زود برمیگردیم... قرار نیس واسه همیشه اونجا بمونیم که...

سرشو تکون داد. دوباره رفتم سراغ چمدون تا درشو ببندم

آنی - هنوزم داری به اون قضیه فکر میکنی؟

- خب اره... این بهترین موقعیته...

کریستینا - پس مامان بابات چی؟ مطمئنم که قبول نمیکنن

- وقتی که همه چی تموم شه مجبورن بپذیرنش... و تا وقتی که من نیومدم راجب این موضوع باهاشون حرف نمیزنین... باشه؟

NO! ( Persian )Onde histórias criam vida. Descubra agora