chapter 20 - میشه بمونی؟

829 118 51
                                    

«داستان از نگاه زین»

زنگ زدم به لویی و گفتم که به آنی بگه که بیاد بیرون.تو ماشین نشستم و منتظر موندم.

لیدیا واقعا ترسیده بود.حق داشت.لیزا هم اولین بار همین طوری بود.اما کم کم عادت کرد.

اون حتی علاقه مند هم شده بود به مطالعه راجب خون آشاما.

در مورد لیدیا نمی دونم...نمی دونم میتونه این چیزارو بپذیره یا نه.

امشب نایل اونو میکشت اگه نمی رفتم سراغش.باید بیشتر از اینا مراقبش باشم.

صدای در ماشین منو از فکر آورد بیرون.

آنی-پس لیدیا کو؟

-گذاشتمش خونه.

آنی-حالش چطوره؟

ماشینو روشن کردم و گفتم

-خوبه...فکر کنم.

با تردید بهم نگاه کرد اما چیزی نگفت.

بهتره راجب این قضایا خود لیدیا باهاش حرف بزنه.من از پسش بر نمیام.اون لجبازتر و تخس تر از اونیه که بخواد حرفامو قبول کنه.

آنی-نمیشه فردا کلاسمو کنسل کنی؟

-نه اینکه جلسه قبل هم اومدی!میترسم زیادی بهت خوش بگذره.

چشم غره رفت و گفت

آنی-فردا قضیش فرق میکنه،هممون خیلی خسته ایم.

-بهش فکر میکنم...

آنی-پس خودتم دلت میخواد...

بهش چپ چپ نگاه کردم و خندید.

ماشینو نگه داشتم و آنی پیاده شد.منم پیاده شدم و پشت سرش رفتم.

یهو ایستادو برگشت سمتم.

آنی-کجا میای؟ (پررو!)

-تا جلوی در همراهت میام.

آنی-خودم راه خونرو بلدم...تو میتونی بری...

از کنارش رد شدمو گفتم

-همین کارو واسه لیدیا هم کردم و پشیمون شدم.

با عجله اومد کنارم و گفت

آنی-مگه چی شده؟

چندتا ضربه به در زدمو گفتم

-هیچی...

لیدیا درو باز کرد و آنی سریع رفت داخل.
انی- لیدیا خوبی؟؟؟

لیدیا- اوهوم...

انب خیالش راحت شد و رفت تو اتاقش

دوباره با دیدنش ضربان قلبم رفت بالا...لب پایینمو گذاشتم بین دندونامو نگاهش کردم.میتونم تا صبح همینجا وایستمو نگاهش کنم.

لیدیا-نمیای داخل؟

-آممم...نه...میرم.

نگرانی تو صورتش موج میزد...شایدم ترس.

NO! ( Persian )Donde viven las historias. Descúbrelo ahora