((تو نایلو کشتی؟؟؟؟))
بدون اینکه حرفی بزنم سرمو تکون دادم
لوییس- د لعنتی تو مگه قول ندادی دیگه به کسی اسیبی نزنی؟؟
حرفاش رو اعصابم بود و کم کم داشت باعث میشد که کنترلمو از دست بدم.
- خفه شو لویی ! چند بار بهت بگم که داشت لیدیا رو میکشت ؟ میتونی اینو تو اون کله ی پوکت فرو کنی؟
دوتا ضربه ی نه چندان محکم زدم به پیشونیش.
صدام بلندتر از اونی بود که توقع داشتم .
لویی همیشه سرزنشم میکنه و این کلافم میکنه .
خودشو رو مبل جابجا کرد و یه نفس عمیق کشید.
لوییس- به لیدیا چی گفتی؟
- مجبور شدم راجب ومپایرا واسش توضیح بدم
لوییس- پس در واقع خودتو لو دادی !
-نه نه...من نذاشتم راجب من چیزی بفهمه..من خیلی سعی میکنم که جلوش سوتی ندم...امیدوارم موفق بوده باشم
لوییس - بالاخره که باید بهش بگی زین !
- لویی من حتی هنوز بهش نگفتم که عاشقش شدم ، فقط سعی میکنم با کارام نشونش بدم.
لوییس - چرا نمیگی بهش؟
- میترسم...میترسم قبول نکنه...
لوییس - ببین زین! من فقط اینو فهمیدم که لیدیا هم بهت علاقه داره پس مطمئنم کنار میاد با اینکه توام دوسش داری...
از رو مبل بلند شد و دستاشو گذاشت تو جیب شلوارش
لوییس - اما با ومپایر بودنت...نمیدونم...
کاش میشد همه چیز عادی پیش میرفت...کاش من ومپایر نمیبودم...کاش یه ادم معمولی میبودمو میتونستم به لیدیا بگم دوسش دارمو باهاش زندگی میکردم...چرا من؟ چرا من؟
زندگی من مسخره تر از اونی شده که فکرشو میکردم. هیچ وقت نمیتونم عصبانی شم چون ممکنه به بقیه اسیب بزنم.
همیشه باید حیوونا رو بکشم تا از خونشون استفاده کنم. همیشه باید مراقب این باشم که بخش ومپایری من بر بخش انسانیم غلبه نکنه که مردمو بکشم.
حالا یه مسئولیت دیگه هم دارم. اینکه مراقب لیدیا باشم. چون دوسش دارم . چون بهش وابسته شدم. چون حس میکنم که همیشه در خطره.
همیشه باید احسایاتمو در برابر لیدیا کنترل کنم. چون دلم نمیخواد بهش اسیب بزنم
هیچ وقت اون روزیو که با لیزا تو سالن سوم موسسه بودیم فراموش نمیکنم.
اونجا تنها بودمو اون اومده بود تا منو اروم کنه. اگه اون اشغالا منو عصبانی نمیکردن الان لیزا پیشم بود.
YOU ARE READING
NO! ( Persian )
Fanfiction*اضطراب* *وحشت* *دوستی* *گذشته* *جدایی* *عشق* *ترس* یه زندگی معمولی ، همیشه معمولی نمیمونه اتفاقای جدید ، زندگی اونو تغییر داد