chapter 10 - نایل

820 121 49
                                    

<<داستان از نگاه لیدیا>>
زین و لویی با هم حرف میزدن...یه عده از بچه ها هم مشغول اماده کردن سازاشون بودن...بقیه هم هر کدوم مشغول یه کاری...

رفتم سمت نایل و دن که در حال کوک کردن گیتاراشون بودن...

-سلام
نایل-سلام
دن-سلام لیدیا

زیپ کاورمو باز کردمو گیتارمو از داخلش برداشتم...خواستم زیپشو ببندم که متاسفانه قسمتی از زیپ که شکسته بود پوست انگشتمو برید.

-آوچ
دن-چی شده؟حالت خوبه؟
-آ...آره خوبم چیزی نیست....فقط دستم یخورده خونی شده....میرم بشورمش

نایل مثه یه بچه ی سه ساله که از خون میترسه به دستم زل زده بود. سریع به سمت دستشویی رفتم تا تمیزش کنم. در عرض چند ثانیه نایل بشدت در دستشویی رو باز کرد. اول به من و بعد به دستم که حالا زیر اب گرفته بودمش نگاه کرد. شیر ابو بستمو با تعجب به نایل نگاه کردم

-چیزی شده؟

هیچی نگفت و بجای اون چند قدم اومد جلو...هنوز نگاهش به انگشت خونیم بود.

-هی نایل...مشکلی پیش اومده؟

دستمو توی دست خودش گرفت و به انگشتم زل زد...رنگ چشماش تیره تر شده بود...رنگ صورتش هم پریده بود و این واقعا نگرانم میکرد...

((نایل سازتو کوک کردی؟؟))

به سمت صدا برگشتمو زین رو دیدم که نزدیک در ایستاده بود. بازم هیچی نگفت و فقط به زین نگاه میکرد.

زین-بهتره بری بیرون!

نایل اهسته دستمو ول کرد و از دستشویی رفت بیرون. زین اومد جلو و شیر ابو باز کرد و بعد دست منو برد زیر اب...
تمام این مدت نتونستم نگاهمو از روش بردارم.
یه دستمال از جیبش اورد بیرون و همزمان با اینکه اونو دور انگشتم میپیچید گفت

زین-باید زودتر خونشو بند بیاری...بعد روشو تمیز کن...تا قبل از این پیش نایل نرو...
-چرا؟
زین-چون من دارم ازت میخوام...این دستمالو همینجوری روش نگه دار...
-ممنون

بدون توجه به تشکرم از دستشویی رفت بیرون...اومدم بیرون و اولین چیزی که دیدم نگاه خیره ی نایل بود...

بعد از چند ثانیه به زین نگاه کرد و بعد هم مشغول گیتارش شد...تو این فاصله هری که اومده بود بالا چندتا برگه رو به زین داد...اونا باید اهنگایی باشه که قرار بود بنویسه. قبل از اینکه بره چند لحظه رو به روی آنی ایستاد و یه چیزی بهش گفت...انی هم سرشو تکون داد و بعد هری از سالن خارج شد.
دستمال رو از رو انگشتم برداشتم.خوشبختانه خونش بند اومده بود.

بعد از اینکه همه اماده شدیم و زین نتامون رو مشخص کرد شروع کردیم به تمرین...یه قسمتایی از اهنگ مکث میکردیم تا زین اشکالاتمونو بگیره...تو این فاصله به آنی نگاه کردم...میفهمیدم که ناراحته...میفهمیدم که بغض داره...میفهمیدم که گاهی اوقات اشکو از گوشه ی چشمش پاک میکنه...اما اخه چرا؟ پدر و مادر دیروز رفتن....اون لحظه زیاد گریه نکرد چون مادر قبل از رفتن کلی باهاش حرف زده بود و تونسته بود راضیش کنه که ناراحت رفتن اونا نباشه...مطمئنم که آنی یه مشکل دیگه هم داره...یه مشکل که بی اندازه باعث ناراحتیش شده... این دو سه روز خیلی کم باهام حرف میزد و این باعث میشد نگرانی من بیشتر شه...

زین-یه ربع استراحت...

خواستم برم سمت انی که یه نفر زد رو شونم. برگشتمو دیدم لوییه...

لوییس- تمرین چطور بود؟
-خوب بود به نظرم اما هنوز باید خیلی تمرین کنم...

سرشو تکون داد و به بچه ها نگاه کرد

لوییس-اسمت لیدیا بود درسته؟
-اوهوم
لوییس-منم لویی ام
-اوهوم
لوییس-همین؟
-اوممم خب...خوشبختم...
لوییس-منم همینطور

خیلی دلم میخواست راجب رابطه ی اونو زین بدونم اما ترجیح دادم تو کارش دخالت نکنم.

لوییس-چند سالته؟
-19
لوییس-سن واقعیته دیگه،اره؟
منظورش چیه؟یعنی چی که سن واقعیته؟
-خب اره...
لوییس-اها...

بهش نگاه کردم. داشت با حرکات اشاره با یه نفر ، اونطرف سالن حرف میزد...نگاهشو دنبال کردم. زین با اخم به لوییس نگاه میکرد. وقتی متوجه شدن که من دارم نگاهشون میکنم دیگه ادامه ندادن

لوییس-اومممم فکر میکنی بتونیم با هم دوست باشیم؟

-آممم...اره چرا که نه...

دست راستشو اورد جلو و با یه حالت بانمک گفت

لوییس-پس از الان ما باهم دوستیم دیگه،اره؟

سرمو تکون دادمو دستشو تو دستم فشردم

زین-خب...دوباره شروع میکنیم...

گیتار و برداشتمو اماده شدم واسه زدن

لوییس-فقط یه خواهر داری؟

خواستم جوابشو بدم که صدای زین متوقفم کرد

زین- لویی!میشه لطفا برگردی ،همونجایی که بودی بشینی؟

لوییس- اُپـــس...باشه...

بعد از اینکه لویی از کنارم بلند شد به زین نگاه کردم که داشت با یه اخم خفیف نگام میکرد.

زین-1...2...3...4...

<<داستان از نگاه آنی>>

با توجه به قراری که با هری داشتیم،وسط تمرین از زین اجازه گرفتم تا برم بیرون.گفت داخل سالن وسط منتظرم میمونه. در سالن رو خیلی اروم باز کردم .مثل همیشه پشت میزی که گوشه ی صحنه بود،نشسته بود.اهسته رفتم بالا.هنوز متوجه حضورم نشده بود. دستمو گذاشتم رو شونش و اون یهو از جاش پرید

هری-اوه...

-ببخشید نمیخواستم بترسونمت

هری-نه اشکالی نداره....بیا بشین

روی صندلی که کنارش بود نشستم
.خیلی دلم میخواست که بگه از رفتن پشیمون شده...تو این چند هفته بیشتر از چیزی ک فکرشو میکردم بهش وابسته شدم. صداش منو به خودم اورد و نگاهش کردم.

هری-آنی...من...
____________________________________
نظرا بی اندازه کمه...
اینجوری باشه روز درمیون و خیلی کوتاه اپ میکنم
تصمیم با شماس
©عکس کاور : سالن وسط

NO! ( Persian )Where stories live. Discover now