chapter 36 - تمومه

924 79 99
                                    

قسمت اخره پس نظر پاراگرافی فراموش نشه

فقط یه ذره لیدیا...قول میدم...

تو نباید بذاری اون بمیره. یادت نره که لیزارو هم همینجوری از دست دادی

لیدیا - زین...من...

دستمو اوردم جلوی دهنمو فوری شاهرگمو پاره کردم.
دهن لیدیا رو یخورده باز کردمو مچ دستمو گذاشتم جلوی دهنش.

اون تا میتونست از خونم خورد با اینکه وسطش هی عوق میزد.به شکمش نگاه کردم که کم کم داشت خوب میشد. دستمو از جلوی دهنش برداشتمو اون یه نفس عمیق کشید.

من....من واقعا داشتم اونو از دست میدادم. حتی فکرشم دیوونه ام میکنه

- حالت خوبه؟

سرشو تکون داد و سعی کرد بشینه. کمکش کردم که بره تو ماشین و خودمم نشستم

زین - چی شد لیدیا؟ چه اتفاقی افتاد؟

- اوممم...نمیدونم....من....یادم نیس...

مگه میشه یادش نباشه؟ نکنه یه ومپایر بهش حمله کرده؟

- یکم فکر کن... باید بهم بگی که چه اتفاقی افتاد؟

لیدیا - نمیدونم زین... من الان حالم خوب نیست باشه؟

تصمیم گرفتم فعلا راحتش بذارمو ازش چیزی نپرسم. ماشین و روشن کردمو راه افتادم.

خوب شد به موقع رسیدم. من واقعا احمق بودم که تنهاش گذاشتم. اگه اتفاقی واسش میفتاد چی؟ اگه میمرد چی؟

یه صدای بلند منو از فکر آورد بیرون و تا برگشتم سمت لیدیا دیدم که خودشو از ماشین پرت کرده بیرون.

- لیدیااااا

نفهمیدم چجوری ماشینو نگه داشتم . پیاده شدمو به سمت لیدیا دویدم. حس میکردم قلبم از کار ایستاده و هر لحظه اس که بمیرم. پلکام میسوختن و کم کم چشمام تار شدن. محکم پلکامو رو هم فشار دادم که اون اشکای لعنتی از جلوی چشمم برن کنار تا لیدیارو ببینم.

ببینم که سالمه و هیچ اتفاقی واسش نیفتاده.
نشستم بالای سرش.

- لیدیا بلند شو لعنتی. بلند شو.

به خونی که از سرش میومد توجهی نکردم و فقط تکونش میدادم.

- لیدیاااااا تو باید بلند شی... زود باش
اشکامو با استینم پاک کردمو اجازه دادم گریه ام شدیدتر بشه

« داستان از نگاه لیدیا »

وقتی خون زینو خوردم حالم خیلی بهتر شد. اون واقعا به موقع اومد وگرنه ممکن بود من بمیرمو هیچوقت به اون چیزی که میخواستم نرسم.

حواسم بود که چاقو رو تو داشبرد قایم کنم تا زین نفهمه که من با چاقوی جیبیش زدم و خودمو ناکار کردم.
فقط باید یه فرصت مناسب پیدا کنم تا بپرم پایین. من اینو قبلا برنامه ریزی کردم.

NO! ( Persian )Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora