7

744 110 68
                                    

داستان از دید هری:

نمیخواستمش. من تیلورو نمیخواستم. اون واقعا یه دختر خوب و با انرژی بود که همیشه میخندید درست مثل چیزی که همیشه دوست داشتم ولی دختری نبود که من دوسش داشته باشم، گاهی وقتا فک میکردم حتی اگه خودمم بخوام قلبم تیلورو پس میزنه. خودم هم نمیدونستم چرا نمیخوامش. اصلا اگه تیلورو نخوام کیو میخوام؟نمیفهمیدم تو دلم چه خبره.

تنها چیزی که ارومم میکرد یه چیز بود.

تیلور یه شباهتای خیلیییی کمی با نایل داشت، چشمای ابی، موهای بلند و پوست سفیدش، اینکه بیشتر موقع ها میخنده، مهربونیش و...

تیلور یه ذره شبیه نایله و این باعث میشه باهاش راحت تر باشم. اون منو یاد نایل مینداخت و یا شایدم من میخواستم به هر بهونه ای یاد نایل بیوفتم چون اون تنها چیزی بود که از استرسم کم میکرد. نایل همیشه تو گروه دلیل خوشحالیه همه بود و من وقتی با تیلورم به خوشحال بودن نیاز دارم تا کمتر فکر کنم پس این تنها راهش بود.

یه وقتایی برای خودم نگران میشدم. این درست نبود که به جای تیلور نایل تو مغزم باشه و این قضیه بین بوسه های من و تیلور خیلییی اشتباه تر به نظر میرسید. این وحشتناک بود. حسودیام به زین و رفتارای عجیب غریبم با نایل کم بود حالا همینم مونده بود. من دارم واقعا با فکر کردن به نایل مبارزه میکنم. من دارم با تمام وجودم فکرای نایلو پس میزنم ولی اونا قدرتمندن. بیشتر از هرچیزی. اونقدر قدرتمندن که منو تا ساعت سه نصفه شب تو تختم بیدار نگه داشتن تا توی مغزم وول بخورن.

صدای موزیک خیلی ضعیقی که تو اتاق میومد از جام بلندم کرد. از اتاق بیرون رفتم و صدا رو دنبال کردم تا به بالکن رسیدم و درشو باز کردم.

بعد از اینکه یه ذره به گیتار زدنش گوش دادم خیلی اروم گفتم "چرا هنوز بیداری نایلر؟" ولی اون همونطور که پشت به من نشسته بود یهو از جا پرید و چماشو تند تند مالوند.

+"من.. من.. هیچی.. خوابم نبرد" اینو گفت و اروم فن فن کرد و پشت دستشو به بینیش کشید.

_"نایل برگرد ببینم" با لحن نگران ولی دستوری بهش گفتم.

+"هری لطفا. سرده. تو برو تو منم الان میام" اینکه پشتش به من بود باعث نمیشد متوجه لرزشش نشم

_"نایل برگرد. الان" وقتی جوابی ازش نشنیدم یه نفس عمیق کشیدم و رفتم کنارش نشستم ولی اون روشو ازم برگردوند.

_"چرا صورتتو ازم میدزدی اخه؟ نگام کن ببینم. نایل با توام. نگام کن یه دقیقه" چونشو توی دستم گرفتم و با اینکه مقاومت میکرد صورتشو سمت خودم برگردوندم.

_"وات ده فاک؟ تو گریه کردی؟" به چشمای قرمز و پف کردش نگاه کردم

+"من؟ چی؟ نه. من خوبم" گفت و یه لبخند ضایه تحویلم داد.

_"چرا؟ چی اشک نایلرمو دراورده؟"

+"هیچی. فقط یه چیزی رفته بود تو چشمم. همین"

_"تا حالا بهت دروغ گفتم؟" با جدیت پرسیدم

+"نه"

_"پس غیر منطقی نیست اگه ازت بخوام تو هم بهم دروغ نگی. نه؟"

+"متاسفم هری" همونطور که سرش پایین بود زمزمه کرد.

_"چی شده نایل؟ بهم بگو." وقتی سکوتشو دیدم خودم ادامه دادم. "عاشق شدی؟"

+"فک کنم" اون گفت و من حس کردم قلبم وایساد. چییییی؟ من جدی نپرسیده بودم. یعنی چی فک کنم؟

_"کیه طرف؟" داشتم تلاش میکردم خودمو کنترل کنم و با یه لبخند قیافه ی نگران و ناراحتمو قایم کنم

+"نمیتونم بگم هری. پس نپرس تا دروغ هم نشنوی"

_" من میشناسمش؟"

+"خیلی زیاد"

_"تو...

+"دیگه نپرس. خواهش میکنم"

_"تو هم دیگه به خاطرش گریه نکن. خواهش میکنم."

+"متاسفم" زمزمه کرد و سرشو انداخت پایین.

_"نباش لاو" گفتم و اونو توی بغلم کشیدم و روی موهاشو بوسیدم چند دقیقه تو بغلم موند و بعد دوباره شروع کرد گیتار زدن. به دستاش که روی گیتار میرقصیدن نگاه کردم و دستمو دورش محکم ترکردم و بوش کردم. من نمیخوام و نمیتونم به خودم دروغ بگم. ته دلم نمیخواستم اون تو بغل کس دیگه ای بشینه و براش گیتار بزنه. نمیخواستم کس دیگه ای اینقدر بهش نزدیک باشه. نمیخواستم این لحظه ها و صدای گیتارش تموم شه.

گیج بودم. خیلی زیاد. همیشه فکر میکردم اگه بفهمم نایل واقعا کسیو دوست داره براش خوشحال میشم. ولی من الان اصلا خوشحال نبودم. نمیفهمم چرا ولی خوشحال نبودم.

من اینجام، با چیزای خوب و بد دیگه، نایلی که بهم گفته عاشق یه نفره و الان بهم تکیه داده، گرمای بدنش که باعث گرمای یه طرف بدنم شده، صدای گیتارش که گوشمو پر کرده، باد سردی که مثل شلاق تو صورتمون میخوره و فکرایی که تند تند توی مغزم میچرخن و از صبح ولم نکردن. ولی من خوشحال نیستم. به هیچ وجه. اصلا اون طور که اتظارشو داشتم نبود. شکه و گیج اینجا نشستم و ارزو میکنم کسی که نایل دوسش داره و من خیلی میشناسمش، یکی از اعضای  گروه نباشه. کسی که باعث اشکای نایلر شده از خودمون نباشه. یکی مثل... قطعا کسی نمیتونه باشه جز...

اون زین لعنتی

_____788کلمه

بچه ها من خودم میدونم سره این داستان دارم کونی بازی در میارم ولی هفته پیش که اصلا نبودم و دیشب نوشته بودمش ولی نت نداشتم.من میدونم خیلییی دیر میزارم و ازتون واقعا ممنونم که همچنان پیگیر داستانین ولی واقعا ایده پیدا کردن واسه هر قسمت کار سختیه و منم نمیخوام داستانم از چیزی که هست چرت تر بشه.عاشقتونم که میخونین و نظر میدین.فعلا.

دوستانی که میخونین و میرین کارتون زشته.خجالت بکشین😒😒😒

You & I (narry)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora