16

610 89 127
                                    

"هری اون مریضه و تو اون قدر خری که براش پیتزا سفارش دادی؟ معمولا سوپی چیزی درست میکنن" زین چشماشو چرخوند

"سوپو مگه فقط به کسایی که سرما خوردن نمیدن؟" لویی با گیجی پرسید و جفتمون همزمان بهش توصیه کردیم خفه شه

"من بهش قول داده بودم که ناهار پیتزا بگیرم. نشد واسه شام گرفتم. بعدشم فکر نمیکنم پیتزا یا هر کوفت دیگه ای بتونه از سوپای تو مضر تر باشه. من نمیخواستم دوباره بفرستیش بیمارستان" با زین کل کل میکردم که لیام پیتزا رو دستم داد و به جفتمون گفت که دهنامونو ببندیم چون تو این شرایط فقط کسخل بازیای مارو کم داره.

به زین واسه اخرین بار چشم غره رفتم و  سمت اتاق نایل رفتم.

"پیتزاااااا" داد زدم و فک کنم سکته کرد.

"فاااک" داد زد و از جا پرید. بعد سریع سمت من برگشت و به داد زدن ادامه داد: "زهره  مار . ریدم از ترس"

"ببخشید خو" مظلوم نگاش کردم

"فقط چون پیتزام تو دستاته" گفتو چپ چپ نگام کرد بعد سمتم شیرجه زد و جعبه ی پیتزا رو از دستم قاپید.

"تو اخر پاتو به گا میدی. حالا ببین"

"از این بیشتر دیگه به گا نمیره" گفت و با ذوق دره پیتزاشو باز کرد." قرارمون ناهار بود" اخم کرد

"اگه برای ناهار خریده بودم اونوقت الان پیتزا نداشتی و باید اشغالی که یکی از پسرا درست میکرد و میخوردی" گفتم و اون با خنگی نگام کرد و اروم سرشو به نشونه ی فهمیدن تکون داد. ایییی خداااا چقدر خنگ و کیوته اخه. غذا شو شروع کرد و یه تیکه از پیتزاشم به من داد. این حرکتش به تنهایی کافی بود تا بفهمم واقعا دوستم داره. اون نون پنیر هم به کسی نمیده چه برسه پیتزا. تقریبا پیتزاش تموم شده بود که اروم پرسید:

"باز داشتی با زین بحث میکردی؟"

"اولا بحث خاصی نبود دوما زیاد گیر میداد."

"هری اون دو روزه تقریبا نخوابیده. خیلی خسته و نگرانه. پای لعنتیم تمام برنامه هامونو بهم ریخته. طبیعیه الکی گیر بده. درضمن شما خیلی دعوا میکنین. اون بهترین دوستمه، خوشم نمیاد همش باهاش بحث کنی" جدی نگام کرد.

"اولا تمام برنامه هامون به چپم وقتی تو نمیتونی باشی، حق نداری خودتو به خاطر خراب شدن برنامه هامون مقصر بدونی. دوما منم خوشم نمیاد که اینقدر از زین حرف بزنی و نگرانش باشی اونم وقتی الان من اینجا جلو چشمت نشستم" با اخم زمزمه کردم

+"من فقط گفتم اون خستس چون برعکس بقیه تونست بیشتر از یه روز منو تو بیمارستان تحمل کنه و رفتار تو درباره ی زین داره احمقانه میشه. اونقدر حساس شدی که دیگه منطقی به نظر نمیاد. اونم درحالی که میدونی بین من و زین هیچی جز یه دوستی ساده نیست. مثلا تو چند ساله باهامون زندگی کردی"

You & I (narry)حيث تعيش القصص. اكتشف الآن