23

445 70 58
                                    

از دید هری:

زین رفته بود.
وسط تورمون.
خیلی ساده و راحت، جوری که انگار که از اولم تو گروه نبوده.
ولی برای ما راحت نبود.
برای من که تحملش غیر ممکن به نظر میرسید. نمیتونستم، واقعا سخت بود.
اون لعنتی همیشه به هممون زیادی نزدیک بود و حالا، انقدر دور بودنش خیلی سخت بود. دیدن پسرا تو اون وضعیت خیلی سخت بود. یاد اوری اتفاقاتی که دمه رفتنش افتاد خیلی سخت بود.

نمیخواستم اون لحظاتو مرور کنم ولی نمیشد. یهو خودمو پیدا میکردم که چند ساعته مثل دیوونه ها دارم بهشون فکر میکنم. به وقتی که لویی تو صورت زین جیغ میزد که ازش متنفره و دیگه نمیخواد هیچ نشونی ازش ببینه. وقتی که حتی برای خدافظی هم از اتاقش بیرون نیومد و زین زد زیر گریه. به هق هق های نایل تو بغل زین. به شکستگی لیام بعد از رفتنش. و به خودم که از اون موقع تا الان تو یه خلاء گیر کرده بودم و نهایتش بیصدا اشک میریختم.

بدتر از نبود خوده زین دیدن خودمون تو اون وضع بود. لیام، اون ددی که همیشه و همه جا قوی بود حالا مثل بچه ها دنباله بهونه بود بزنه زیر گریه. لویی تقریبا دیگه هر روز مست میکرد و کافی بود توی اخبار اسم زین بیاد تا تی وی رو خاموش کنه و با گریه دوباره شروع کنه به فحش دادنش. نایلم وضعیت خوبی نداشت، چشماش همیشه از گریه پف کرده بود و وقتی بغلش میکردم کاملا میتونستم حس کنم چقدر ضعیف و لاغر شده، اون تو این چند روز تقریبا هیچی نخورده بود و به حرف هیچکس هم گوش نمیداد.

یکم از هم دور شده بودیم. شاید بیشتر از یکم. اون خیلی ناراحت بود و من از اون بدتر. نمیتونستم تو اون حال ببینمش و اونم‌ همین طور. یکم ازم فرار میکرد. نمیدونم چرا. نمیفهمیدم وسط این طوفان اون دیگه چرا اذیتم میکنه، اون دیگه برای چی نمک رو زخمم میپاشه.

به خودم اومدم و فکرامو کنار زدم. نمیدونم چند وقت توی بالکن نشسته بودم و فکر میکردم ولی بلاخره اومدم توی خونه. لیام روی کاناپه بود و نایل تو بغلش گریه میکرد. عادی بود. این چند روزه از یه بچه هم بیشتر اشک ریخته بود. ولی نه تو بغل من. گفتم که، ازم فرار میکرد. کنارشون نشستم و نایل رو تو بغل خودم کشیدم.

"نمیخوای تمومش کنی؟"

"میخوام ولی نمیشه. کی خونمون انقدر ساکت بود اخه؟" نایل با گریه گفت.

"اون انتخابشو کرده نایل. باید بهش احترام بزاری نه اینکه خودتو از بین ببری" منتظر شدم ولی جوابمو نداد. "لیام تو بهش یه چیزی بگو"

"نایل حق با هریه. باید تمومش کنیم. باید قوی باشیم. ما بدون اون هم میتونیم مثل قبل شیم. خب؟ زینم همچنان دوستمونه. اون میاد سر میزنه و دوباره با هم تو اون خونه جمع میشیم. باشه؟" لیام به نایل اطمینان میداد و اون فقط با چشمای اشکیش سر تکون داد. "هری میره پیتزا بگیره. امروز باید همتون سره میز باشین. چه تو چه لویی. میرم با اونم حرف بزنم" اینو گفت و سمت اتاق لویی رفت.

You & I (narry)Où les histoires vivent. Découvrez maintenant