25

496 74 113
                                    

صدای رعد و برق باعث شد که هری از خواب بپره. چراغ خواب کنار تختشو روشن کرد و به دورو برش نگاهی نداخت. قطره های بارون به پنجره میخوردن و باد باعث لرزش شیشه میشد. با خودش فکر کرد "وات ده فاک. الان چه وقته طوفانه؟" بی توجه به وضعیت هوا دوباره خودشو رو تخت انداخت و پتوشو دورش پیچید که بخوابه. چشماش داشت گرم میشد که دوباره یه رعد و برق دیگه باعث شد از جاش بپره و یهو یه چیزی یادش افتاد. نایل. اون از رعدو برق میترسه. نه اونقدر که بخواد از ترس سکته کنه ولی اصلا خوشش نمیاد تو این هوا تنها باشه. همیشه خودش پیش هری یا زین میرفت و تا صبح کنار اونا میخوابید ولی الان زین نبود. هری هم باهاش خوب نبود پس پیشش نیومده بود.

هری از رو تختش بلد شد و سمت اتاق نایل رفت دستشو اورد بالا که در بزنه ولی پشیمون شد. اینجوری اگه نایل خواب بود هم بیدارش میکرد. پس در رو خیلی اروم باز کرد و وارد اتاق نایل شد.

خودشو مثل یه بچه گوشه ی تختش جمع کرده بود و با لبه ی پتوش ور میرفت. هری اروم سمتش رفت و کنارش نشت. تکون خوردن تشک باعث شد نایل از جاش بپره و با دستپاچگی دورو برشو نگاه کنه. با دیدن هری بدون اینکه بتونه خودشو کنرل کنه داد زد "وات ده فاک هری"

"هییشششش. الان بیدار میشن"

"به کیرم. همینجوریش به خاطر این هوا ریدم تو خودم و توی کونی منو میترسونی؟ بعد تنها چیزی که نگرانشی اینه که اونا بیدار میشن؟" نایل با عصبانیت به هری پرید

"من فقط میخواستم حالا که ترسیدی پیشت باشم" هری با مظلوم ترین لحن ممکن گفت

"اولا من ترسیده بودم ولی با اومدن تو سکته کردم. دوما-" یه نفس عمیق کشید و با لحن دلخوری ادامه داد "فکر کردم به زمان احتیاج داری. نمیخوای برای یه مدت کنار هم باشیم"

"من هنوزم پای حرفم هستم" هری زیر لب جوابشو داد "ما باید میفهمیدیم چقدر همو دوست داریم، چقدر به هم وابسته ایم"

"تو دو هفته لعنتی با من حرف نزدی که همینو بفهمی؟ یه شبو تو هتل گذروندی واسه همین؟"نایل گیج و عصبی به نظر میرسید "هری واقعا که. چطور میتونی-"

هری وسط حرفش پرید و با لحن تندی گفت: "تو چطور میتونی نایل؟ چطور میتونی منو مقصر بدونی؟ این تو بودی که اونشب نزاشتی ببوسمت. تو بودی که گفتی نمیدونی میخوای رابطمونو ادامه بدی یا نه. بعده اینهمه وقت این تو بودی که نسبت به همه چیز دو دل شدی؟ حالا چطور جرعت میکنی منو بابتش مقصر بدونی"

عصبانیت توی چهره ی نایل کم کم جای خودشو به غم داد. اون بغض کرده بود و نمیتوست جواب هریو بده. بغضشو قورت داد و تمام توانشو جمع کرد که بتونه بدون اینکه اون بغض لعنتی بشکنه حرف بزنه

"من اون موقع حالم دسته خودم نبود. زین رفته بود و من... من ترسیده بودم... از اینکه اگه یه روزی تو قرار باشه بری باید چیکار کنم. من بدون تو باید چیکار کنم هری. نه اینکه به تو اعتماد نداشته باشما. نه. فقط من به زین هم خیلی اعتماد داشتم. مطمعن بودم که زین ترکم نمیکنه ولی اون اینکارو کرد پس چرا تو انجامش ندی؟ خود تو تا دو ماه پیش فک میکردی زین بره؟ وقتی داشت منو تو رو واسه قرارمون اماده میکرد فکرشو میکردی که یه روز حتی جواب تلفنتم نده؟ به جای هم گروهیمون بشه پر سرو صدا ترین منتقدمون؟ پس اینکه یه روز تو هم بری خیلی واسم بعید نبود. من دیگه نمیتونستم اینو تحمل کنم. رفتن تو رو نمیتونم تحمل کنم." نایل به سختی نفس میکشید و این هری رو به وحشت انداخته بود. اگه نفسش میگرفت هری باید چیکار میکرد. اون پشیمون بود. خیلی. نایل حق داشت. شرایط خاص بود و هری باید درک میکرد. چطور تونست اونقدر بی منطق بشه؟ دلش واسه نایل تنگ شده بود. دو هفته بود به هم نگاه هم نکرده بودن و الان نایل جلوش نشسته بود. شکسته تر از همیشه. هری بهش نیاز داشت. دوریشون از هم تا همین الانشم یه اشتباه مسخره بود پس دیگه لزومی نداشت که ادامه پیدا کنه.

You & I (narry)Where stories live. Discover now