15

562 105 56
                                    

سه روز از اومدنه منو نایل به قصر میگذشت و هرچی بیشتر میگذشت من از پیدا کردن لو نا امیدتر میشدم
ن:هری امروز باید یه راهی پیدا کنیم تا به سیاه چال قصرم سر بزنیم
ه:منظورت چیه؟مگه نمیتونیم؟با این شکل جدیدمون میتونیم راحت از بین نگهبانا رد شیم!
سرشو تکون داد

ن:دنبالم بیا
گفت و به سمت گوشه ی سالن حرکت کرد که یه دره نسبتا بزرگ اونجا بود با دوتا نگهبان گولاخ(میدونم اونا ازین لغات ندارن ولی رگه ایرانیم اجازه نداد به کار نبرمش😂)دو طرفش ایستاده بودن

ن:این اولشه! تایتان اونقدری زرنگ بوده که فقط به نگهبان اکتفا نکنه..اون علاوه بر اینکه سر هر در که له یه راهروی دیگه باز میشه نگهبان گذاشته اخرین در یعنی دری که پشتش سلول لوییه الکریسیته ی ساکن گذاشته
از شنیدن کلمه داماد اخمام رفت تو هم
سوالی نگاهش کردم
ن:انسانه...
ه:خب من هیچی نمیفهمم!مگه ما زیر اب نیستیم؟پس اگه توی اب الکتریسیته وجود داشه باشه همرو برق میگیره این قانونشه!

چشماشو چرخوند
ن:محض رضای فاک!هری یادت رفته ما پری هستیم؟
خواستم با کف دستم به پیشونیم بزنم ولی به خاطر وجود باله هایی که هنوز حتی باهاشون درست شنا نمیکردم فقط تکون مزخرفی خورد
ه:درارو چطور باز کنیم؟
خواست چیزی بگه که با صدای نازکه کسی هردوتامون برگشتیم تا به اون شخص نگاه کنیم

میتونستم تغییر رنگ نایلو ببینم
ن:پرینسس النور..
زیر لب گفت
ن:فرار کن هری فقط فرار کن
ولی نه من نه اون تکونی نمیخوردیم اون از شوک و منم از هنگ بودنم!
تا به خودم اوندمو خواستم حروتی بزنم نایلو تو دستای اون دختر دیدم
ال:واییی کوچولووو تو چه کیوتیی!

ال همینجور جیغ جیغ میکرد و داشت دلو روده ی نایلو در میورد انقدر که زیرو روش کرد
خوبیش این بود که کسی نمیتونست نتوجه خرف زدنمون بشه
ه:نایییل من چیکار کنمم
با ترس داد زدم ولی حالش اونقدری داشت بهم میخورد که توان حرف زدن ازش گرفته شده بود

تصمیم گرفتم دست از خنگ بازی وردارم و فکری بکنم ولی النور زحمتشو کشید و من نفسمو با صدا بیرون دادم
هنینجور که به نگهبانا اساره میکرد همراه بادیگاردای پشت سرش و نایل بربخت توی دستش به سمت در رفت
اونا انگار متوجه شدن و بدون حرف کنار رفتن و درو باز کردن

از فرصت استفاده کردمو نا محسوس پشت سرش شروع به شنا کردم و سعی داشتم براتدازش کنم
موهای بلوندش توی اب مثل موج بوی و دمش طلایی باله هایی گوشه ی دمش بود که بنفش کمرنگ بودن و اینکه..هیچی تنش نبود
با فکر اینکه لویی قراره با این ازدواج کنه حجوم خون رو حس کردم..هرگز نمیذارن حتی بهش دست بزنه..!!!

بالاخره بعد از مدتی که واسه من وحشتناک طولانی گذشت رسیدیم به یه در فولادی!و من نمیدونستم این همه نگهبانو درو پیکر واقعا واسه موجوده به اون کیوتی و مظلومیه؟؟
النور ایستاد و با دست اشاره کرد
نگهبان سمت دستگیره ی گوشه ی دیدار رفتو اونو پایین کشید و من از بین رفتن یه حاله ی تارو حس کردم

با دیدن صحنه رو بروم نفسم گرفت و اشک توی چشمام حلقه زد..لوییه من...روی زمین افتاده بودو زخمای بدنش نشون میداد که شلاق خورده.. بدنه ضعیفش و تکون کوچیکی داد و چشماشو باز کرد..لعنت به من که باعث شدم اون چشمای اقیانوسیش خیس بشه..دلم میخواست برم اونجا و بین بازوهام بگیرمش..بغلش کنمو توی موهاش نفس بکشم..اون بوی توت فرنگی بی نظیر...

با صدای خنده ی چندش اور النور به خودم اومدم
ال:اوضاع چطوره لویی؟اوه بذار حدس بزنم..داری از اینکه قراره داماده پادشاه بشی ذوق میکنیو از اخرین لحظات زندگیه نکبت بارت لذت میبری هوم؟؟؟
گفت و دستشو روی سکوی کثیفی که اونجا بود کشید و صورتشو جمع کرد
ل:این زندگیه نکبت بارو به زندگی کردن با تو ترجیح میدم
لویی بی جون از لای دندوناش غرید

النور به نگهبانا اشاره کرد که برن
همه رفتنو من پشت مجسمه ی کوچیکی غایم شدم
ال:دوست کوچیکمو بهت معرفی میکنم امروز پیداش کردم
گفت و با لبخند به نایل که توی مشتش در حال جون دادن بود اشاره کرد
رنگ لو پرید و با ترس به نایل نگاه کرد
ل:این..اینو از کجا اوردی..؟؟

شونه هاشو انداخت بالا
ال:دمه در نگهبانی
لویی خودشو جمعو جور کرد و روی یکی از سکو ها نشست که آخش درومد و صورتشو جمع کرد
النور با ناز باند شدو نایل و جایی که نشسته بدد گذاشت
سمت لویی رفتو از پشت شونه هاشو گرفت

ال:قول میدم زندگیه خوبیو در کنارم دارشته باشی
گفت و گردنشو بوسید عصبی شده بودم و وحشتناک نفس نفس میزدم
دلم میخواست اون بِچو همینجا به فاک بدم!
لو:حتی نمیذارم لمسم کنی هرزه
گفت و از زیر دستاش اوند بیرون
ل:جرعت نکن بهم دست بزنی النور میدونی که میتونم چیکار باهات بکنم..

اخماشو کشید تو هم
ال:التماسم میکنی که نجاتت بوم فگوت
گفت و ادامه داد
:نگهباناا
داد زد و اونا سراسیمه وارد شدن
ال:چشم ازش ور نمیدارین
گفت و با نایل از اونجا بیرون رفت
اخرین لحظه نایل داد زد
ن:هری مواظب خودت باش
و بعد دوباره همه جا ساکت شد
لویی روی دیوار سر خوردو روی زمین افتاد و شروع به هق هق کرد
اشکاش بی وقفه صورته خوشگلشو میپوشوند..اروم سمتش رفتم
میدونستم شاید نتونه صدامو بشنوه ولی صداش زدم
ه:لو...
------------------
النور عوضی😭
و خود عوضی ترم که خود ازاریو مردم ازاری دارم😂
کامنتو ووت فراموش نشه عشقا
نکست عاپدیت
کامنت 20
ووت 20
عال د لاو بچز♡-♡

rainbow mermaid(l.s)Where stories live. Discover now