به بازوش چنگ زدم و بلند تر از قبل داد زدم
ه:باز کن چشماتو لعنتییییی
ولی تکون نمیخورد نمیدونم چقدر گذشت که بی جون توی بغلم خوابیده بودو من مات فقط گریه میکردم..ولی با تکون ضعیفی که انگشتاش دور دستم خورد انگار که بهم برق 1000ولت وصل کرده باشن..
با چشمای گشاد که همه چیزو تار میدید بهش ذل زده بودم که چطور داره نفسش برمیگرده..
خدایا این مثل معجزه بود..ه:ل..لوو؟لویی؟؟
پلکاش تکون ضعیفی خوردو گلوش خر خر کرد
همینجور که سرشو روی پاهام نگه داشته بودم دولا شدم تا یکم اب توی مشتم جمع کنم
مشت ابمو به صورتش پاشیدم(یسسس بچچچچز عااااه بپاااچ💧💧🌊🌊🌊🌊)
گونشو نوازش کردم و سعی کردم بهوشش بیارمه:لویی؟میشنوی صدامو؟؟چشماتو باز کن..
چشماشو نیمه باز کردو من میخواستم همون لحظه همونجا واسه بدست اوردنش بمیرم..
با اشک سرمو جلو بردند صورتشو غرق بوسه کردم..پشت پلکس..گونش..پیشونیش..چونش..و با گریه لباشو بوسیدم..
ه:توعه لعنتی منو تا سرحد مرگ ترسوندی..میدونی؟..
گفتمو متوجه شدم نفساش اروم تر شدن و یه لبخند بی جون روی لبشه..
ل:خوشحالم که خدا منو ازت جدا نکرد..اون لاکپشت خرفت..با شیفتگی انگشتمو روی لبش گذاشتم
ه:تو کی انقدر وراج شدی تاملینسون؟هیچی نمیتونه دیگه جدامون کنه و نمیخوام دیگه راجب اون احمق چیزی بشنوم..
لبخند زدو و من با بوسه جوابشو دادم..آ:کام عان هری تو باهاش چیکار کردی..چه بلایی سر دستت اومده؟؟گاااد
انه پشت سر هم حرف میزدو سعی داشت زیرو رومون کنه
دستشو روی صورت لدیی کشیدو سعی کرد با دستمال نم دار خونو پاک کنه
چشمامو باریک کردم
ه:مامان؟مطمئنی من پسرتم؟دستمو نگااااا
و دستمو که قاچ خورده بودو وحشتناک میسوختو نشونش دادما:خودتو لوس نکن هری از بچگیتم همینجور بودی همیشه...جمااااااا؟
وسط حرفش جمارو صدا زد
ا:بتادینو بیاااار...اره میگفتم،هری از بچگیش وقتی میرفت دوچرخه سواری تا یه خراش کوچیک ور میداشت میومدو خونرو روی سرش میذاشت..خدا به دادت برسه لویی..اون یه حسوده واقعیه!گفتو من میتونستم حس کنم دمای اتاق صد درجه شده..اون همیشه این خاطررو میگفت..
لویی داشتت ریز میخندید..خب من اونو بالاخره تنها گیر میارم..!
جما اومدو بتادینو به انه داد
ج:بذار دستتو ببینم هری___________
ه:با این دست..غم هایت را کنار خواهم زد..
دستامو بالا و پایین بردم..
لویی لبخند درخشانی زد
ل:با این شمع..
شمعو ورداشتو با شمع روی میز روشنش کرد
ل:چراغ راهت در خاموشی خواهم شد..جامو از روی میز ورداشتم
ه:فنجانت هرگز خالی نخواهد ماند
قلبم توی سینم میکوبید
ه:چون من نوشیدنیت خواهم شد..
حلقرو توی دستام فشردم و
ل:و با این حلقه.....
ا:پسراااااا کجاییییین؟
YOU ARE READING
rainbow mermaid(l.s)
Fanfictionسال ها و پشت هم میگذشتو این راز زیر دریاها دفن شده بود... یه راز بزرگ بین ماهی گیر و پری ماهی گیری که بعد از پیدا کردن یه ماهی کوچولوی رنگین کمونی که حسابی شیفتش شده...ولی همه چیز اونجور که اون تصور میکرد پیش نرفت....... خب یه توضیحاتی بدم من عسلم...