دو روز از شام خوردن هري با خونوادش ميگذشت.
روز سوم لويي خيلي تعجب كرد چون مامانش اومده بود خونش.
اون وقتي با چشاي بسته وارد اشپزخونه شد و صداي اواز يكيو شنيد سريع چشاشو باز كرد و مامانشو ديد كه داره سوسيس سرخ ميكنه!
لويي : مامان !جوانا برگشت و با لبخند پسرشو بغل كرد
جوانا بيرون شهر زندگي ميكرد و قبل از امروز ، دو ماه به لويي سر نزده بود.
اونا صبحانشونو با انرژي تمام خوردن و كل بشقابارو خالي كردن
لويي اصلا نگران اين نبود كه نيم ساعت از رفتنش به گذشته .. اون همه چيو ديشب برنامه ريزي كرد و محض رضاي خدا ، اون رييس اون شركتو ميتونه هر وقت دلش ميخواد بره !ديشب كار رانندشو كنسل كرد و به هري گفت كه خودش بره.
لويي از اينكه هري دست راستشه مظطربه
اون كلا مظطربه وقتي كنار هريه
هري بعضي موقع باعث ميشه لويي از حالت هميشگيش بياد بيرون و لويي اينكه هري ميتونه توش نفوذ كنه رو دوس داره
اون فكر ميكنه ك هري رو ....با زنگ خوردن در ، دست از فكر برداشت و ب ه سمت در رفت.
درو باز كرد و
النور : سلام عزيزمممممممممم
النور با هيجان گفت و پريد بغل لويي
لويي تعجب كرد ولي به زور دستشو دور كمر النور گذاشت.
لويي : اينجا چيكار ميكني ؟
النور : اومدم ببينمت
لويي از النور متنفر نيس ، فقط چون يكم بي اعصابه و ... ،
كلافه اس !
-----------اون روز ، روز اشنايي النور با مامانش بود
چهره جوانا هميشه خنثي بود و لويي نميتونست چيزيو از صورتش بفعمه
لويي كم مونده ديوونه بشه
چون ديشب دوست دوران دبيرستانش ( دنيل ) كه رو لويي كراش داشت بهش زنگ زده.
لويي گفت : چ خوب ، حالا بايد دوتا دخترو تحمل كنم.
هري وقتي داشت سوار اسانسور ميشد ديد يه دختر با يه ببخشيد وارد شد.اون يه پر دراز و بزرگ روي شونه هاش داشت
يه پيراهن كوتاه سفيد و يه كفشه پاشنه بلند
هري بدون دقت زياد فهميد مارك لباسش مارك " تاملينسون " هست.
همونطور كه خودش شلوار شركتي كه توش كار ميكردو پوشيده بود ، شايد بشه گفت براي اولين بار شلوار لي پوشيد.
پس اون دختر اشناس ، هري تو فكرش گفت و هيچ دليلي نداشت چرا اين فكرو ميكنه
هري گفتش شايد اون كارمند جديده چون دختر خوبي بنظر مياد.اون دختر يه معجزس ، معجزه اي كه باعث ميشه هري و لويي دست همو بگيرن !
پارتاي اول كمع ميدونم ولي ب مرور بيشترش ميكنم
تنكص بابت اينك سيناي ففو بالا بردين 🙃
اميدوارم بالاتر برع
نظر بدين 💙💧
YOU ARE READING
Liar [L.S]
Fanfictionاگر دروغ گفتنِ من ، به داشتنِ تو ختم ميشد ، من حاضر بودم زود تر از اينا اين دروغ رو فاش كنم !