Chapter 28

1.3K 151 11
                                    

ساعت 10 صبح شده بود.
زين و ليام تازه بيدار شده بودن و داشتن ميز صبحانه رو ميچيدن
هيلي رو مبل بود و با گوشيش كار ميكرد
و نايل و كول .... داشتن با تلوزيون و دستگاه سيدي ور ميرفتن.
طبقه بالا ، هري و لويي هر دو بيدار شده بودن در حالي كه پتو روي بدن لختشون بود
لبخندي كه با ياد اوريه ديشب روي لبشون بود پاك نميشد و اونا هم نميخواستن امروز اين لبخندو از لبشون بر دارن
لويي : بهتره بلند شيم تا داد ليام در نيومده نه ؟
هري خنديد و لبه لويي رو بوسيد
هري : موافقم
لويي با لبخند شيرينش از روي تخت بلند شد و رفت سمت كمد.
هري رفت تا دندوناشو مسواك بزنه.

لويي يه شلوار مشكي و يه بوليزه ساده مشكي پوشيد و موهاشو شونه كرد تا هري بياد
هري وقتي كارش تموم شد لباساشو با لويي ست كرد و لويي از داخل ايينه بهش نگاه كرد و لبخند كيوتي زد .
هري از پشت دستاشو دور كمر لويي حلقه كرد و خواست ببوستش كه جيغ هيلي از پايين باعث شد هردوشون تو جاشون بپرن
هري با وحشت به در خيره شده بود
هري : چي بود ؟
با صداي شليك خنده ي يه نفر ديگ لويي بدون معطلي رفت سمت در .
هريم پشت سرش و همونطور كه ميدويدن از پله ها پايين رفتن
لويي : چه فا..
لويي سرشو بالا اورد و با ديدن فيلم دو تا ادم در حال سكس كردن حرفشو قطع كرد
يكم كه هر دوشون دقت كردن فهميدن كه ..... هولي شت اونا خودشونن
هري : ا ..... اي
فيلم دقيقا همونجايي بود كه لويي خودشو تو هري وارد كرد و جيغ هري تو خونه پخش شد چون فاك!!! صداي بلند گو زيادي بلند بود.
لويي اخم شديدي كرد و به كول كه جلوي لباسو گرفته بود تا خندشو پنهان كنه نگاه كرد
لويي  ( با داد ) : تويه فاكيييي
كول  سريع از رو مبل بلند شد و دويد و لويي دنبالش
لويي : بگيرمت ميكشمتتتتت كثافتتتت

كول : اگه تونستي بگيرييي دديييي

لويي با حرف كول بيشتر اتيشي شد
هري همونجا دستاشو رو لبش گذاشته بود و ميخنديد ميدونست لويي انتقام اونم از كول ميگيره
كول : نايلم بود بخدااااا.

با اين حرف كول  نايل كه داشت ميخنديد و خفه شد و از رو مبل بلند شد.
لويي چشاشو كوچيك كرد و روشو طرف نايل كرد
لويي : توعم بودي ؟
نايل همونطور ك عقب عقب ميرفت دستاشو بالا اورد
نايل : بخدا من ت .......
نايل ساكت شد وقتي صداي زنگ خونه اومد
هري : كيه ؟
ليام : نميدونم ما كسيو نگفتيم كه بياد
هري اخم كرد و رفت سمت در
درو باز كرد و
با ديدن كسايي ك پشت در بودن اخمش از بين رفت و دهنش باز شد
هري : مامان ؟









هري با استرس دستاي لويي رو تو دستش فشار داد و ميتونست راحت نگاه مامانشو و مامانه لويي رو روي خودشون حس كنه

زين : امممم .... خوش اومدين چيزي لازم ندارين ؟

اين ميتونست چرت ترين سوال براي اون زمان باشه اما بلاخره يكي بايد اين سكوت افتضاحو ميشكست.
جوانا با لبخندي كه  باعث كمي تعجب شد سرشو به نشونه نه تكون داد
بازم سكوت.
انه : خب ..... من ، نميدونم بايد از كجا شروع كنم...
انه دستپاچه اينو گفت و موهاشو پشت گوشش زد
جما كه  كنارش نشسته بود با لبخند و مهربوني دستشو رو دست مادرش گذاشت و گفت :
جما : من اطلاعاتي كه  خودم داشتم و اطلاعاتي كه  هيلي و نايل هم داده بودن بهشون دادم
اونا تحت تاثير قرار گرفتن ولي نه بخاطر اينكه هري و لويي پسرشونن اونا فهميدن كه عشق براي همه يكيه و بايد همديگرو درك كنيم حتي اگه هموفوبيكيم با گذر زمان ، اونا پسراشونو گي قبول دارن.

Liar [L.S]Where stories live. Discover now