امروز مهمترين و البته اولين قرار لويي بود
لويي سر ميز ، النور و پدرش سمت راست و هري و ليام سمت چپش
كنار النور و پدرش دنيل نشسته بود و كنار دنيل نايل.كنار ليامم زين و هيلي و كول نشسته بودن
لويي داشت راجب پروژش و اينكه ميخواد همه چي به نحو احسن پيش بره صحبت ميكرد كيدفه در باز شد و بريانا با چهره وحشي وارد شد
بريانا : اين چ فاكيه لويي ؟
بريانا يه مجله رو ميز پرت كرد جوري كه همه بتونن ببيننش
روي اون مجله قرار داد نامه لويي و ديويد ثبت شد بود با تيتر " ايا همه چي يك بازي بود ؟ "لويي پروندش از دستش افتاد ، با حيرت به روزنامه نگاه كرد
هيچكس نميتونست اونو باور كنه
النور از جاش بلند شد و با حيرت رو به لويي گفت : لويي اين راسته ؟
لويي حتي نميتونست پلك بزنه اون شوكه بود اخه چجوري اين خبر به دست روزنامه ها رسيددنيل : لويي حرف بزن
و بعد خودكارشو كوبيد رو ميز
لويي دستشو رو موهاش كشيد
داشت كم مياورد
ديگه نميدونست
بريانا : لويي
لويي با عصبانيت برگشت و رو به اون سه تا داد زد : مجبور بودم
گند زد ! اگه اون كارايي كه ديويد باهاش كردو ميگفد گند ميزد به زندگيش
النور : يني چي لويي واسه چي اخه لنتي ؟ يني چي محبور بودي ؟لويي چشش به هري خورد
تنها راه هري بود !
تنها راه نجاتش
دست هريو گرفت و اونو از صندلي بلند كرد
لويي : بخاطر هري ، هر سه تاتون گوش كنين ! من گيم و هريم دوست پسرمه!
سكوت اتاقو در بر گرفته بود و همه با حيرت به لريي و هري و دستاشون كه تو هم قفل شده بود نگاه ميكردن!
هري با حيرت و تعجب به لويي نگاه كرد
لويي دستشو فشار داد
دنيل : چي ؟
لويي : همينكه شنيدين، نميخواستم هري اسيب ببينه پس مجبور شدم حالام همه چي تموم شده!
لويي كه ديد اونا از حيرت و شگفتي هنوز تو شك بودن دست هريو گرفت و برد بيرون .
هري ام تو شوك بود و هيچ چيز باورش نميشد.
و بعد از اين حرف لويي ، تازه بازي شروع شد !لويي هري رو برد تو اتاق و درو قفل كرد
هري همونجا ايستاد و با حيرت به پنجره رو بروش نگاه نيكرد
نميدونست چه واكنشي نشون بده
لويي دستشو به ميز تكيه داد و سرشو انداخت پايين.با خودش گفت : چ غلطي كردي لويي ؟ چرا همچين كاري كردي ! چرا هري ؟
سرشو بالا اورد و از پنجره به نماي شهر نگاه كرد
هري : م .... من ... تو
هري سرشو با تعجب بالا اورد و به لويي كه دوباره سرشو پايين انداخته بود نگاه كرد.
هري اخم خيلي غليظي رو پيشونيش نشست
هري : تو ميفهمي داري چ غلطي ميكنييي ؟
هري با بلند ترين صداش داد زد
براش مهم نيست با رييسش اينجوري حرف زد
هري فراموش كرد كه لويي رييسشه!
لويي برگشت و دستشو رو موهاش كشيدلويي : ميدونم ، هري ، م ..
هري : تو فكر كردي ميتوني از من استفاده كني ؟ از من استفاده كني تا از دست اونا راحت شي ؟ بايد منو ....
هري نشست رو زمين و نفس عميق كشيد
هميشه از بچگي وقتي عصبي ميشد حمله بهش دست ميداد
سرفه كرد و صورتش قرمز شد
لويي : هري ... خوبي ؟
خواست دستشو رو شونه هري بزاره ولي هري دستشو پس زد
هري رو زمين زانو زد.لويي سريع يه ليوان اب واسه هري برد
هري به اب نياز داشت و ابو خورد
يدفه ليوانو گرفت و پرت كرد
بلند شد و با قدماي محكم از اتاق بيرون رفت
درو كوبيد..
رفت سمت پله ها
زينم دنبالش بود تا ارومش كنه
زين : هري ، هري گوش كن بهم ، تو الان عصبي ، كنترل كن خودتو هري!
هري بدون توجه به زين و تلاشتي زين ، سوار ماشينش شد و درو قفل كرد تا زين نتونه شوار شه
با بالاترين سرعت ممكن ماشينو ميروند
دستشو رو لبش كشيد و با اخم به روبروش نگاه ميكرد.چرا من ؟ اخه به چه جرعتي ؟ اصلا به چه دليلي؟
هري وقتي به مشكلاتي ك قرار بود در اينده براش اتفاق بيفته ، فكر ميكرد حالش بد ميشد
اون هيچوقت دوست نداشت مثل لويي تحت توجه باشه
تو شركت لويي هر چي وسيله داشت و رو زمين ميكوبيد
ميخواست از اين طريق خودشو اروم كنه
كول دستاشو گرفت و اونو به خودش اورد
كول : لويي بس كن
لويي برگشت و به كول نگاه كرد
با نفس نفس به كول نگاه كرد كه داشت با نگاش ميگفت " اروم باش "كول اروم دستاي لويي رو ول كرد
لويي رو مبل نشست
نايل براش اب اورد و ليام شونه هاشو مالش داد
لويي عصبي بود و همه داشتن تلاش ميكردن ارومش كنن!توي خيابون هري كه داشت تو يه خيابون خلوت با سرعت ميروند
يدفه ماشين زين جلوش قرار گرفت و هري محكم زد رو ترمز
هري با عصبانيت پياده شد
هري : زين از راه من برو كنار تا خودتو و ماشينتو له نكردم
زين همونطور كه پشت صندلي نشسته بود عينكشو از چشش برداشت
با عصبانيت رو به هري كرد
يدفه جوش اورد و پياده شد و رو به هري حرفاشو با صداي بلند داد زد
زين : احمق داشتي خودتو ميكشتي اگه دنبالت نميكردم الان تو دره ها بودي اخه ... زين تو موهاش دست كشيد .هري به كاپوت ماشين زين تكيه اد
هري : چ...چرا
تو چشماش اشك جمع شد ، اما نذاشت اشكاش پايين بريزن.
زين سر هريو تو بغلش گرفت
زين : هيچكي نميدونه هري ! هيچكي!هيلي داشت به لويي كه رو ميز با يه ريتم خاص مشت ميزد نگاه ميكرد ! يدفه گوشيش زنگ خورد
با ديدن اسم روي گوشيش رنگش پريد
هيلي : خبرنگارا زنگ ميزنن !بلخره ب قضيه اصلي فف رسيديم
گايز ووت و نظر بديد
YOU ARE READING
Liar [L.S]
Fanfictionاگر دروغ گفتنِ من ، به داشتنِ تو ختم ميشد ، من حاضر بودم زود تر از اينا اين دروغ رو فاش كنم !