چهار ساعت از لندن تا انتاليا فاصله داشت
از همون موقعي كه هري و لويي كناره اون پيرزنه نشستن ، اون پيرزنه شروع به حرف زدن كرد .هري و لويي تقريبا نصف مشكلات زندگي اون زنو فهميدن!
سمت راست هواپيما كول فقط به دختر كناريش نگاه ميكرد بلاخره تصميم گرفت حرف بزنهكول : ميتونم اسمتو بپرسم ؟
اون دختر موهاشو با ناز پشت گوشش گذاشت و گفت : ليلي
كول دستشو جلو برد : كول
دخترم دستاشو تو دست كول گذاشت و اين شروع حرف زدن و بلند خنديدناي اونا بودجلوي صندلي كول و ليلي ، هيلي و نايل داشتن از تبلت هيلي فيلم ميديدن ، اونا داشتن تايتانيك ميديدن
همينحوري كه پفيلا ميخوردن اشكم ميريختن كه زين فرصتو از دست ندادو ازشون عكس گرفت!ليام با نگاه خيلي قشنگ به زين زل زده بود ، اون به خودش افتخار ميكرد كه با زين ازدواج كرده . زين وقتي متوجه نگاه ليام رو خودش شد گونه هاش قرمز شد و سرشو رو شونه ليام گذاشت
و وسط هواپيما ، همونطور كه اون پيرزنه داشت ميگفت كه بچه هاش تقريبا فراموشش كردن و بهش زنگ نميزنن ، هري سرشو رو شونه راست زن گذاشته بود و خوابيده بود و لويي سرشو رو شونه سمت چپ زن .
اون زن با لبخند دستشو رو موهاي اونا كشيد و انارو جاي پسرش و دوست پسرِ پسرش تصور كرد
اينبارم زين فرصتو از دست نداد و عكس گرفت.با صداي مهماندار هري سرشو از سر پيرزن برداشت و خداروشكر كرد كه اون خوابيده!
بهرلويي نگاه كرد كه داشت با گوشيش ور ميرفت
گردنشو تكون داد و خداروشكر كرد كه بلاخره رسيدن
از امروز تا سه چهار روز بايد به صورت فشرده كار ميكرد و زياد اينو دوست نداشت
وقتي هواپيما ايستاد هر هفت نفر با هم پياده شدن.كول شماره اون دخترو گرفت و بهش قول داد بهش زنگ ميزنه
ليام : خب ، ما الان دم در فرودگاهيم ! پس ماشينمون كو لويي ؟ ميدوني كه الان هزار نفر بهمون حمله ميكنن نه ؟
لويي : اون گفت ماشينو همينجا ميفرسته
زين : لو بهت گفته بودم بزار خودم بگم
لويي چش غره رفت و دنبال ماشين گشت
هري : اون نيس احيانا ؟
هري به ليموزين مشكي اشاره كرد
لويي : اره خودشه بريم سوار شيم
هر هفت نفر سوار شدن.تو راه با دقت به انتاليا نگاه ميكردن چون انتاليا شهر عجيب و قشنگيه
وقتي رسيدن به عمارتي كه قرار بود توش وقت بگذرونن ، دهنشون باز موند
اون عمارت بي نظير بود.
لويي درو باز كرد و رفتن داخل
لويي : خب ،پنج تا اتاق داريم ، طبق معمول زيام باهم ، كول تك ، نايل تك ، هيلي تك ، من و هريم .... ! اوه مشكل داريم
هري : اگه ميخواي من و نايل ميتونيم تو يه اتاق باشيم
نايل : من نميتونم با تو باشم.
لويي : پس هري من و تو با هم
هري مشكلي نداشت فقط چشاش برق زد ! اين عاديه نه ؟؟؟؟هري : اين اتاق واقعا بزرگه
لويي : عاليم هس
هري به اتاق ميشه گفت تقريبا ٩٠ متريه جلوش نگاه كرد
لويي خودشو رو تخت پرت كرد و رفت تو اينستا بچرخه ! داشت سري تو اپديتا ميزد كه اين خبرو خوند " النور كالدير در حال رسيدن به انتاليا " و يه خبر بدتر زيرش " دنيل كمپبيل در حال رفتن به هتلش در انتاليا "
لويي تو دلش گفت " به اين چيزا اهميت نده لويي " با يه نفس عميق گوشيشو كنار گذاشت
لويي : خب ، هري تو كه مشكل نداري رو يه تخت بخوابيم ؟
هري كه داشت چمدونشو باز ميكرد گفت : نه.
لويي سرشو تكون داد و رفت پايين تا كيك درست كنه چون عاشق كيك درست كردنه.تو اين موقعيت كه زيام داشتن همو رو تخت ميبوسيدن ، نايل داشت عكساي هيليو نگاه ميكرد ، هيلي داشت استوري اينستاي نايلو ميديد ، كول داشت با ليلي حرف ميزد ، هري كه رفت رو تخت تا گوشيشو چك كنه و لويي كه داشت با خوشحالي كيك درست ميكرد .
يه فرد غريبه وارد دفتر ديويد تو شركت مودست تو لندن شد و قرار داد نامه لويي با ديويدو دزديد !!!داريم ب ماجراي اصلي نزديك ميشيم يني بنظرم داريم ب بمب نزديك ميشيم 😂 ووت بدين گايز
YOU ARE READING
Liar [L.S]
Fanfictionاگر دروغ گفتنِ من ، به داشتنِ تو ختم ميشد ، من حاضر بودم زود تر از اينا اين دروغ رو فاش كنم !