لويي با شنيدن حرف هيلي سرشو بالا اورد
لويي : واي خدا !
بلند شد و دستشاشو رو صورتش گذاشت
لويي : جوابشونو نده ، اگ ديدي بس نميكنن .. ي ... يه چيز فاكي بگو !
ليام : فقط اين خبرنگار نيس لويي ، الان پشت هم زنگ ميزنن.
و بد اين حرف ليام تلفن دفتر لويي زنگ خورد و همزمان باهاش تلفن ليام
لويي : اصلا بگو كل سيماي اين شركت لنتي رو بكشن ، اخه كدوم خري رفته گفته ! ديگ نميدونم چيكار كنم.ليام : اروم باش لويي ، وايسا به زين زنگ بزنم ببينم چه خبره
ليام به زين زنگ زد ! ٣ بار ! اما زين جواب نميداد.
چون زين داشت هريو اروم ميكرد حتي بهش پيشنهاد داد كه ميره ميگه اين ي دروغ بوده ( اينك لو گف هري دوس پسرشه ) اما هري حتي نميتونست فك كنه پس نميخاست تصميم عجولانه اي بگيره!اون روز روز خيلي بدي بود ، روزي بود كه زندگي هري و لويي به كلي تغيير كرد.
از اون روز به بعد كل شركت با تعجب به هري و لويي نگاه ميكردن ! چون فك ميكردن هري و لويي بايد صميمي تر باشن يا دست همو بگيرن چون كام اوت كردن ولي هري مثل هميشه ولي با اخم پشت لويي راه ميرفت .
اون نميخواست با لويي حرف بزنه بخاطر همين بعضي كاراشو به كول واگذار ميكرد
هري و لويي فك ميكردن اين تنها مشكلشونه ؟؟
نه اين تنها مشكل هري نيست
يه مشكل بزرگ ديگه خانوادشونه.
هري وقتي داشت تو اتاقش طرح پارچه ها رو از طريق ايميل ميفرستاد ، گوشيش زنگ خورد و با ديدن اسم " انه " رنگش پريد
ولي بايد جواب ميدادهري : بله ؟
انه : هري همين الان هر جاي كوفتي هستي مياي خونه و اين چيزايي كه روزنامه و مجله ها نوشتنو بهم توضيح ميدي وگرنه ن من ن تو!
قبل اينكه هري حرفي بزنه گوشي قطع شد هري دستشو تو موهاش كرد و اونا رو كشيد
هري : اه ، لعنت ...
چشاشو بست و نفس عميق كشيد
گوشيشوو سوييچ ماشينشوبرداشت و و رفت سمت اتاق لوييدر زد و با صداي لويي وارد شد
هري : م.. من يه كار فوري برام پيش اومده ، ميتونم برم ؟
هري همونطور م سرش پايين بود با اخم گفت گفت
لويي سرشو تكون داد و بعدش هري رفت
سوار ماشينش شد و به سمت خونش حركت كرد
هري با خودش فكر كرد چرا همين الان نميره به لويي بد و بيراه نميگه ؟ چرا نميگه ازش استفاده كردن واسه منفعت خودشون ؟ چرا هري انقد بهم ريخته شد تو يك يا دو روز ؟هري هيچ جوابي براي سوالاي تو ذهنش نداشت
به خونشون رسيد و ماشينشو پارك كرد.
پياده شد و به سمت در رفت
با ترديد دستشو برد جلو و در رو زد
دستاشو تو موهاش كشيد
در باز شد و هري با چهره عصبانيه انه روبرو شد.
انه در و ول كرد و رفت تو پذيرايي منتظر هري نشست
هري اومد تو و درو بست
سرشو مثل بچه هاي ١٠ ساله پايين انداخت و پيش انه نشستبا انگشتاش ور ميرفت چون نميتونست هيچي بگه
انه مجله اي كه مربوط به رابطه هري و لويي كه " لري " صداش ميكردن رو گذاشت جلوي هري
هري تا امروز به مجله ها و روزنامه ها نگاه نميكرد ، بخاطر همين با ديدن تيتر مجله رنگش سفيد شد
" لري استايلينسون ( لويي تاملينسون ، هري استايلز ) كام اوت كردن و از شر بازياي مودست خلاص شدند ، اين دو نفر كه از طرف طرفدارانشون بسيار شيپ ميشدند ، امروز اعلام كردند با هم هستند "
هري حتي نميدونست مودست كيه!
انه : توضيح بده هري
هري زبونشو رو لبش كشيد
ياد روزي كه با لويي و ديويد حرف زد افتادفلش بك :
ديويد : ميدونم لويي مجبور بوده و هري ، تو از هيچي خبر نداري و لازم نميبينم همه چيو بدوني ! اگه ازت پرسيدن ميگي مجبور بودي ! ميگي مدير برنامه لويي گفت كه بايد يه مدت رابطه فيك با لويي داشته باشي ! دقيقا خوده واقعيت ! اوكي ؟
" كي ميدونه ، شايد يه روز اين يه مجبور شدن ساده و لعنتي نباشه "
هري سرشو با اخم تكون داد و ميدونست اگه كسي راجب رابطش با لويي ازش بپرسه ، بايد اين جواباي از قبل اماده شده رو بده
پايان فلش بك
زمان حال :
انه : ميخواي منتظرم بزاري يا ميخواي دروغ بگي ؟
هري : مامان .... م .... من ... مجبور شدم ... من
انه داد زد : يني چي مجبور شدي هري ؟ اگه تو گي اي ميتونستي اين موضوع لنتي رو اول با من درميون بزاري نه اينكه با رييست رابطه داشتي باشي ! من نميتونم اينو باور كنم
هري : مامان مدير برنامه لويي اينو گفته ! من نميخاستم مجبور شدم مطمعن باش ! اين يه رابطه فيك و كاملا الكيه.
انه : چرا تو ؟ چرا بين اين همه ادم تو اون شركت تورو انتخاب كرد ؟" هري جوابي براي اين نداشت ! "
گايز نظر و ووت بدين پيليز
YOU ARE READING
Liar [L.S]
Fanfictionاگر دروغ گفتنِ من ، به داشتنِ تو ختم ميشد ، من حاضر بودم زود تر از اينا اين دروغ رو فاش كنم !