دان راوي :
اون شب ، شب عالي اي بود.
شب شروع عشق دو تا دروغگو بود
دروغگوهايي كه ديوانه وار عاشق هم ميشن.
البته هري و لويي هنوزم همو به چشم مدير برنامه و رييس ميبينن اما يكم صميمي ترن.
لويي شوخي ميكنه و هري و ميخندونه و هري سعي ميكنه خودشو با مشكلات وقف بده
تمام قراراشون برنامه ريزي شدس.
اين نفرت انگيزه
هري و لويي ميخاستن خودشون مث دو تا دوست برن بيرون اما نميشد.تو اين مورد نميشد نظر خودشون باشه
مثل الان.
اونا الان توي فروشگاه در حال خريد هستن و نزديك صد نفر از فنا بيرون منتظر اونان
هري ميترسه بره بيرون.
اما الان زياد به اين فك نميكنه
لويي داره بين لباس ورزشي ها ميگرد و هر چي پيدا ميكنه سايزش خيلي بزرگه.
تصميم گرفت واسه هري بخره
برگشت و ب هري نگاه كرد با دستش اندازه هري رو تقريبي گرفت و لباس ورزشي ست سبز و ابي گرفت.
لويي با ديدن سبز و ابي ياد خودش و هري افتاد
اينكه چشاي خودش ابيه و چشاي هري سبز
لبخند زد و از اين فكر قشنگش خوشش اومد.
اما يدفعه سرشو تكون داد به چپ و راست و انگار از خلاء در اومد
" اين چه فكريه لويي ؟ شما دوستين بعد تو داري رنگ چشم خودتو با رنگ چشم هري قاطي ميكني و تازه خوشت مياد "
بنظر لويي اين فكرش منطقي بود ولي لويي واقعا عاشق تركيب رنگ چشاي خودش و هري بود
لباسي كه واسه هري خريده بود و گذاشت تو سبد و رفت سمت هري.
هري اونور داشت دنبال يه كلاه كپ قشنگ واسه لويي ميگشت
اونا بجاي اينكه واسه خودشون خريد كنن واسه همديگه خريد ميكردن.
هري از يه كلاه كپ سبز و ابي خوشش اومد
اونم ياد خودش و لويي افتاد.
و هري و لويي هر دو ميدونستن رنگ چشاشون با هم عاليه
هري : خريدي ؟
لويي : اوهوم
هري : منم ! اگ خريد ديگه اي نداري بريم
لويي : بريم
از پله رفتن پايين و فنارو ديدن
فنا هم تا اونارو ديدن شروع كردن داد و جيغ زدن
لويي : يبار از دست فنا سه ساعت تو فروشگاه موندم تا بتونن يكم فضارو باز كنن
هري با حرف لويي از ته دل خنديد
لوييم يه لبخند زد
وسايلشونو حساب كردن
هري : اوه ! هشت تا باديگارد !
لويي: كمه تازه.
تا دار باز شد فنا هجوم اوردن سمت هري و لويي و هزار تا فلش دوربين تو چشم هري و لويي افتاد
لويي براي اينكه مواظب خودش و هري باشه دست هري گرفت و دنبال خودش كشوند
هريم با لبخند پشت سوييشرت لويي رو گرفت
بعضي فنا ميگفتن." هري ما عاشقتيم ، هري تو خيلي خوبي "
و هري با شنيدن اينا به همشون لبخند ميزد
بلاخره به ماشين رسيدن و نشستن.
لويي نفس نفس ميزد
لويي : اوف ، بلخره در اومديم خدا
هري : واقعا خوبنا
لويي به هري چش غره رفت و هري همونطور كه كش موهاشو باز ميكرد خنديد
لويي : من عاشق فنامم ! خيلي دوسشون دارم اما زياد از شلوغي خوشم نمياد.
هري : اوهوم ، بضيا اينطورين
هري مشغول بستن دوباره موهاش بود
لويي ب هري نگاه كرد و فهميد چقد موهاي هري وقتي ميبندتشون كيوته مث پسر بچه هاي ٥ ٦ ساله!
لويي : قصد نداري موهاتو كوتاه كني ؟
هري : اگه خودم بخام كوتاه كنم خواهرم نميزاره
لويي : جما ؟
هري : اره ، اون عاشق موهامه در حدي ك وقتي يبار خواب بودم موهامو با اتو صاف كرد و بعد گيسش كردلويي با صداي بلند خنديد
اونا خارج از لندن بودن و تا لندن فاصله زيادي بود
پس هري و لويي تو كل راه از خاطره هاي همديگه گفتن و فقط خنديدن
تو همين حين راننده از پنجره نگاشون ميكرد و با خودش ميگفت " اينا جذاب ترين و كيوت ترين زوجين كه تا حالا ديدم "بعد اون روزي كه به نوعي فنا لويي و كلافه كردن ، تعطيل بود و هري تصميم گرفته بود با هيلي بره بيرون و لويي تصميم گرفته بود با زين صحبت كنه.
هري و هيلي همونطور كه تو خيابون خلوت قدم ميزدن شروع كردن صحبت كردن.
هيلي : با لويي چطور پيش ميره ؟
هري : خب من تونستم دركش كنم ! اون بهم گفت كه مجبور بوده من و ب عنوان دوست پسرش انتخاب كنه ! لويي زير دست يه شركته كه اون شركت از راه لويي پول در مياره ! همونطور كه ميدوني النور دختر صاحب شركت پوماس و اونا از لويي خاستن باهاش نامزد كنه اما لويي قبول نكرد ! اون خيلي تحت فشاره.
هيلي با شنيدن حرفهاي هري تو شك رفت و خشكش زد
هيشكس نميتونه باور كنه ك ادمي انقد ازش استفاده بشه و منبعي براي پول در اوردن باشه
هيلي : واي .... باورم نميشه !!!! لويي واقن قويه ك تونسته با اينهمه فشار بازم قوي بمونه
هري ب قوي بودن لويي افتخار ميكرد ! عين يه حس عالي بود ك برلي " دوستت " حس خوشحالي كني
هيلي : و حستون ؟
هري : من تصميم گرفتم مث قبل بازم به عنوان مدير برنامه و رييس بهش كمك كنم بدون هيچ عشق و احساسي.هري اخم كرد
اون فهميده بود تو اين مدت حساي متفاوتي به لويي پيدا كرده
طوري كه يه مداد و كاغذ بديم دستش اون صورت لويي رو ميكشه.
طوري ك پستاي اينستاي لويي رو ميبينه و چشاش برق ميزنه.
هري محبور نيست يه دروغگو باشه اون ميدونه بيشتر از يه دستيار لويي رو دوس داره.
هيلي : خوبه ! ما ها هم بهتون كمك ميكنيم تا كم كم از اين وضعيت خلاص شينط
هري با لبخند به هيلي نگاه كرد وسرسو رو شونه هيلي گذاشت
اما تو دلش اصلا نميخاست اينا تموم شه.تو خونه ي مشترك زين و ليام ، زين براي لويي و خودش قهوه درست كرده بود.
زين قهوه ها رو رو ميز جلوشون گذاشت و كنار لويي نشست
زين : خب لويي : چرا انقد سر زده اومدي ؟
لويي : يه موضوعي پيش اومده ك بايد بهت ميگفتم
زين يكم نگران شد.
اخه لويي اينبار خيلي مظطرب بود
زين : خب !
لويي : اممم . نميدونم چجوري بگم ! ببين من .... من تازگيا ميدوني كه با دختري رابطه نداشتم ! رو كول كراش دارم ! تو هري غرق ميشم بهش كمك ميكنم حتي اگر ب ضرر خودم باشه نميدونم من ... من گيم ؟ جدا از هري و كول تو از بچگي باهام بودي مث ليام ميدونستي كه!
زين : ميدونستم و الانم ميدونم كه هيچ گرايشي به دخترا نداري ! بزار يكم وقت بگذره بايد به خودت وقت بدي تا بفهمي گي اي يا نه.
لويي : يني هستم
زين لبخند زد و سرشو پايين انداخت
زين : فك كنم.سرمو ب پشت مبل تكيه دادم
يكي از افراد خانواده تاملينسون گيه !
زين : ميدونم از چي ناراحتي ! از اينكه خانوادت بفهمن شايد تركت كنن ولي نگران نباش شايد اونموقع يكي تا ابد پيشت باشه.
لويي با لبخند پر معني اي به زين نگاه كرد--------------------------------------------------------
نظر و ووت گايز من هر بار نگم ديگه 😐
نظراتون خيلي واسم مهمه چون اگه نظر ندين حس ميكنم از فف خوشتون نمياد و ووت ندين فك ميكنم الكي دارين ميخونين
YOU ARE READING
Liar [L.S]
Fanfictionاگر دروغ گفتنِ من ، به داشتنِ تو ختم ميشد ، من حاضر بودم زود تر از اينا اين دروغ رو فاش كنم !