Chapter 7

1.7K 245 27
                                    


اروم چند بار صداش كردم اما انگار خيلي تو خواب عميقي بود.
لويي : هري ؟
جوابي نداد و فقط موهاشو كه تو صورتش پخش شده بود فوت ميكرد
مجبور شدم بغلش كنم
اما ديدم نميتونم!
سعي كردم بيدارش نكنم و كنارش اروم نشستم
موهاشو از رو صورتش كنار زدم و كتشو از تنش در اوردم
بهش لبخند زدم
هري كسي بود كه باعث شد تو اين دو ماه من يكمي تغيير كنم.
اون بهترين ادمي بود كه من ديده بودم و تازه اينو فهميدم!
وقتي كاراي شركت بد پيش ميرفت اون برام قرص مياورد تا سردردامو كم كنه
اون تك بود
اول كه ديدمش خيلي بي عصاب بودم اما بد تغيير كردمط

انگار اون منو تغيير داد
اره شايد بايد هري از ممنون باشم كه رفتار منو نسبت به  خودش تغيير داد
ولي حس من سر يه چيز ديگست
دوست داشتن ؟
اما من كه گي نيستم !

-----------------------------------

صبح وقتي نور خورشيد خورد تو صورتم از خواب بيدار شدم.
و فاك ! بازم يه روز فاكيه ديگه ! گردنم خيلي درد ميكرد
غلت خوردم
و بالشتو گرفتم
از پايين صدا ميومد
خوابمم پريده بود پس تصميم گرفتم بلند شم
رو تخت نشستمو چشمامو ماليدم
وايسا ! من رو تخت نشستم
رو تخت دست كشيدم

ولي من كه ديشب پايين رو مبل خوابم برد!!!
با فكر اينكه هري منو رو اورد بالا و گذاشت رو تخت لبخند زدم
اون مهربونه
رفتم تو دستشويي رو صورتم و شستم.
رفتم پايين و هري و ديدم كه  داره خيار خورد ميكنه
لويي : سلام
گفتم و لبخند زدم
هري : اممم ، سلام صبح بخير
سرمو تكون دادمو نشستم رو ميز.
واو !!!  اون يه صبحونه كامل درس كرده بود
خيارو گذاشت رو ميز  و اومد رو به روم نشست
يكم كه از وقتي ك شروع كرديم گذشت!
هري : معذرت ميخام و ممنونم ، بابت ديشب ، خب من واقعا خسته بودم وممنون كه نذاشتي كمرم بشكنه!

لبخند زدم و سرمو تكون دادم
برخلاق بقيه خصوصياتش اون مهربون وشيرينه
شيرين مثل چال روگونه هاش و چشاش
البته بيشتر چشاش معصومه
معصوميتي داره ك من هيچوقت توچشاي كسي اينو نديدم
و بايد قبول كنم كه  چشاي زين بيشتر شبيه چشاي پيشي هاس!

اخم رو صورتم اومد
چندان دوست ندارم به يه مدت طولاني به يكي فكر  كنم.
چاييمو سر كشيدم
لويي : من ميرم بالا اماده شم ، بهتره تو هم بياي .
هري : باشه
رفتم بالا و كت قرمزي كه خريده بودمو پوشيدم
بقيه چيزامم مشكي !

داشتم به خودم عطر ميزدم كه در اتاق زده  شد
لويي : بيا تو
هري اومد داخل و بعد يكم اين پا و اون پا كردن گفت :
هري : اممم ، من لباس ندارم لويي ، لباساي تو هم كه  تنگه ، ميتونم برم خونه ؟ شايد ديرتر بيام شركت.
لويي : اشكالي نداره هري ولي برنامه امروز منو بذار رو ميز كنار در و سعي كن زودتر بياي امروز جلسه داريم.

سرشو تكون داد و رفت
گوشيمو گرفتم و به رييس يكي از شركتا كه امروز باهاشون جلسه داشتم زنگ زدم و مشغول صحبت شدم.
همينطور ميرفتم سمت در
برگرو برداشتم و داشتم ميرفتم كه روپوش دنيل و رو مبل ديدم
ولي من كه حوصله ندارم برم و بهش بدم !

-----------------------------

اين يه  هفته ميشه گفت بد ترين هفته زندگيم بود
هري چند روز بخاطر خواهرش نتونست بياد و ما از كارا عقب افتاديم.
بعضي از طرحا گم شده بود
و روزي هر يه ساعت يبار به ترتيب دنيل ، النور ، بريانا زنگ ميزدن!!!!!

ديگه داشتم كلافه ميشدم
امروزم كه فهميدم يكي از كاركنا ميخاد استفاء بده
اره تو روز تولدم كه هيچكس يادش نيست ، يكي از كاركنام ميخواد استفاء بده .
دستش درد نكنه واقعا.
امروزم هري شركت نيومد ليامم كه سرش خيلي شلوغ بود.

توي دفترم نشسته بودم و اين هفته رو مرور ميكردم كه در زده شد
لويي : بيا
درباز شد واول يه دسته گله بزرگ اومد تو !
زين: ميتونم بيام داخل؟
با شگفتي لبخند زدم وگفتم : زين !!
دربازشد وزين و پشت سرش هيلي و هري اومدن داخل.
بعد اينكه هري دروبست سه تايي گفتن : تولدت مبارك !!!!!
خنديدم  و رفتم جلوو سه تاييشونو بغل كردم
گلو از زين گرفتم و سه تاييشونو دوباره بغل كردم
لويي : مرسي بچه ها
زين لبخند زد.

زين : خب خب ، تاملينسون ، امروز روز تولدته  و تو رسما ٢٤ سالت ميشه پس نبايد كار كني
ما برات يه سوپرايز داريم.
ابروهامو انداختم بالا
هيلي :تو با هري ميري خريدواز هر چـــي دلت بخاد و هركــجا ميتوني خريد كني.
من به كاراي سوپرايز سرو سامون ميدم و زينم كاراي شركتو درس ميكنه .
با تعجب گفتم : چي ؟
هري : لازم نيست خودتو نگران كني ، الان بهتره بريم!

زين منوهل داد سمت درو هري دستمو گرفت
لبخند زدم و رفتيم با هري توماشين نشستيم.
لويي : توميدوني اونا دارن چيكار ميكنن؟
هري همونطور كه حواسش به رانندگيش بود شونه هاشو بالا انداخت
و يه ربع  بعد ما جلوي يه مركز خريد خيلي بزرگ بوديم




نظر و ووت 💖❣️

Liar [L.S]Where stories live. Discover now