Chapter 15

1.4K 215 23
                                    


داد لويي :
از شركت رفتم بيرون و سوار ماشينم شدم
حرفام اماده بود.
حرفام نه ، بهتره بگم حرفاي ديويد
چون اره من بايد حرفاي ديويدو بگم
من و هري بايد حرفاي ديويد بگيم چون بايد حرفامون راست و يكي باشه
به جلوي خونه رسيدم.
استرس داشتم و همزمان هزار تا انرژي بد به طرفم ميومد
" ديدي چيكار كردي لويي ؟ "
" ميخواي زندگيتو نابود كني ؟ "
" ميخواي هريو بهم بريزي ؟ "
" ميخواي همه چي نابود شه "
" چرا بيشتر از خودت براي هري نگراني ؟ "
به سوال اخر فك كردم
چرا ؟
چرا انقد واسم مهمه كه هري اسيب نبينه در صورتي كه حال خودم بدتره
باز شدن در رو به روم بهم اجازه نداد بيشتر فك كنم .
مامانم با اخم بهم نگاه كرد و بدون حرفي رفت كنار
وارد شدم و خاهرامو و برادرامو و پدرمو ديدم
با همشون سلام كردم
و نشستم،.
نشستم و همون موقع چشمم به مجله روبروم كه عكس و من و هري با خبر رابطمون بود ، افتاد
دستمو تو موهام كردم
چرا نميشه همين الان بفهمم اين خوابه و بازم برم غر غراي اون سه تارو تحمل كنم
نميشه بفهمم همه چي يه بازيه مسخرس ؟

" لويي بعدا از اين فكراش پشيمون ميشه "

مامانم : ما نميتونيم زياد منتظر بمونيم لويي ! اين مجله داره چي ميگه ؟
سرمو بالا اوردمو به مامانم نگاه كردم
لويي : داره ميگه .... من و مدير برنامم با هم رابطه داريم و كام اوت كرديم
لوتي : تو گي اي ؟
سريع سرمو طرفش كردم
من گي ام ؟
من استريتم ؟
من باي ام ؟
من چي ام ؟
گرايشم چيه ؟
چون نميدونم پس به اين سوالش جوابي ندادم
به مجله نگاه كردم و شروع كردم به توضيح دادن ماجرا ، يه توضيح الكي!
لويي : من و هري مجبوريم با هم رابطه داشته باشيم چون مدير برنامم اينطور خواسته ! شمام ميدونستين من قبلا به زور مدير برنامم با چند نفر رابطه داشتم و اين نبايد براتون عجيب و تازه باشه

حالا چرا هري ؟ چون هري نزديك ترين فرد به من و مدير برناممه و اين منطقيه
پس بدونين اين كاملا اجباره و من و هري هيچكدوم نميخوايم كه ... كه با هم باشيم
مكث كردم چون ، چون من مطمعن نيستم ميخام يا نه ؟
همه چند لحظه رفتن تو فكر
جوانا : يعني تو گي نيستي لويي ؟
فك كردم ! من از اونا ( دخترا)  خوشم نمياد هيچوقت از ته دلم با يه دختر قرار نذاشتم با يه دختر نخابيدم و رو كول كراش پيدا كردم البته يكم
مطمعن نيستم پس حرفي نميزنم
لويي : نه نيستم
جوانا لبخند زدو دستشو رو دست من گذاشت
لوتي : اميدوارم يه روز اين بازي تموم شه
به روي همشون لبخند زدم و بلاخره ، فقط يه مشكل مونده.




زنگ خونه زين و ليامو زدم و منتظر شدم تا درو باز كنن
ليام درو باز كرد و بهم ي لبخند گرم زد
رفتم جلو و بغلش كردم.
ليام : خوش اومدي
لويي : ممنون
زين اومد جلو و بغلش كردم
رفتم تو و
هري اينجا چيكار ميكنه ؟
هريم با ديدن من با تعجب از جاش بلند شد
نايلم بهم سلام كرد و جواب سلامشو دادم
رفتم جلو و رو مبل كنار هري نشستم
ليام و زين و نايلم اومدن
چند دقيقه به زور حرف نشستيم و من نميتونستم سرمو بالا بيارم چون ...
اه نميخام بهش فكر كنم
ليام : خب ما از هردوتون خاستيم بياين چون بايد هر چه زودتر رابطتتونو رسمي كنيم.
رنگم پريد
دعا ميكردم كه حداقل تو اين مدت اين غير ممكن شه اما ممكن شد
زين : همونطور ك ديويد گفت به ليام ، نايل يه عكس از شمارو تو اينستاش پست ميكنه در ... در حال بوسيدن
لويي : چي ؟
بي اختيار صدام بالا رفت
هري : بوسيدن ؟
نايل : اره ، مجبوريم.

" اونا هميشه مجبورن ! به هر چيزي و هر كاري ! "

زين : اماده اين ؟ اگه ميخواين كنسلش ميكنيم ولي واستون مشكل ميشه.
لويي : نه ... مشكلش بدتر از اين عكسه .
من كنار هري نشسته بودم و يه پاي هري روي پاي من بود
و بدتر از اون اين بود كه من بايد لبشو ميبوسيدم
و نايل عكس ميگرفت
اين چه چيز فاكيه!
زين : همو ببوسين
صورت هيكشدوممون حركت نميكرد
بهراجبار و به زور سرمو جلو بردم
نه اينكه از بوسيدن هري بدم بياد اصلا
نميخاستم اونو ببوسم چون اين به هردومون صدمه ميزد.
هريم مثل اينك فهميد و سرشو جلو اورد
فقط نيم ميلي متر بين لبامون فاصله بود
لبمو گذاشتم و رو لبش و نرم لب و صورتيشو حس كردم.
دستمو مشت كردم
نايل فقط از صورتامون عكس گرفت و وقتي صداي عكس گرفتنشو شنيديم ، هري سريع لبشو از من جدا كرد و بلند شد
ليام با ناراحتي بهش نگاه كرد
هري كتشو برداشت و رفت بيرون
كسي تلاشي نكرد كه هري رو نگهداره
چون ميدونستن نميتونن و هري ميره
ميره بدون اينكه به كاري كه چند لحظه پيش كرديم ، البته از روي اجبار ، فكر كنه
داره اسيب ميبينه.
مثل من
مثل هممون
من هيچكس رو  بازي ندادم و نميدم
ولي به همه فشار ميارم
نايل : به خودت انرژي بد نده لويي ، اون بلاخره عادت ميكنه.
نايل با اين حرفش باعث شد لبخند بزنم و يكم به اين چيزا كمتر فك كنم
لويي : بايد باهاش حرف بزنم
زين : نه الان
ليام : و نه كلا اين هفته
زين ابروهاشو داد بالا و برگشت سمت ليام
زين : منظورت چيه لي ؟
چرا وسط اين گيري و بد بياري دارم به زين و ليام حسودي ميكنم ؟
ليام : فردا هري ولويي بايد برن تو مكان عمومي
و از اين به بد، من مدير برنامه لوييم !
نفسم با حرفاش بريد
بلند شدم و دستمو رو صورتم كشيدم.
ليام : هيليم ميتونه كاراي هري رو انجام بده
نايل : بايد يه راهي باشه ! حتما يه راه حلي هست كه بشه، بشه از اين وضعيت در اومد
زين : فعلا نيست.
نايل : نيست چون ما بايد پيدا كنيم
لويي : ما خيلي وقته داريم اينكارو ميكنيم
با حرفم همه به نا اميديشون پي بردن
همه يبار ديگه به ذهنمون اومد كه هيچ كاري نميشه كرد
فقط بايد با اين وضعيت كنار اومد
من احمقم
خيلي...

" از نظر هري تو شايد قوي ترين ادمي باشي ، ادمي كه بيشتر از همه تو اين داستان صدمه ديده "

با استرس پاهامو رو زمين ميكوبيدم و به كول  نگاه ميكردم كه با استرس به در نگاه ميكرد
هيلي درو باز كرد و اومد داخل.
هيلي : ديويد عكاسارو فرستاده ، فقط هري باي..
حرفش تموم نشد كه در باز شد و هري اومد
هري : من اينجام
من و كول بلند شديم و من رفتم طرف هري
كول : دست همو بگيرين و تو راه يه چيزي بگيرين بخورين ، روبروي پارك كه رسيدين سوار ماشين شين .
ليام و زين و نايل بايد به كاراي شركت ميرسيدن بخاطر همين كارارو به هيلي و كول سپردن
سرمو تكون دادم و رفتم بيرون
" لويي نگران نباش "
" لويي هيچ اتفاقي نميفته "
اينارو با خودم گفتمو .... وارد اين شوي جديد شدم .





نزديكاي ١١٠٠ كلمه شد :) براي اولين بار
گايز فردا ب شدت درس و كار دارم پس فردا پارت بعدو نميزارم
شنبه ميزارم
+١١ نظرپارت بد ندين نميزارم 🐾

Liar [L.S]Where stories live. Discover now