هري زنگ خونه رو زد و لباشو جويد.
اينجا كسي نبود كه اونا رو ببينه پس دست لويي رو نگرفت.
فقط قبل اينكه در باز شه لويي سمتش خم شد و لپشو بوسيد و به نوعي به هري اميد داد.
درباز شد و در كمال تعجب مامان لويي با اخم غليظش درو باز كرد
لويي : مامان؟
لويي با تعجب و حيرت اينو گفت
هري هم به لويي نگاه كرد و بعد به جوانا
با خودش گفت مامان لويي اينجا چيكار ميكنه ؟
جوانا با همون اخمش درو بيشتر باز كرد و هري با ترس رفت تو خونه.
لويي وقتي داشت از كنارمامانش رد ميشد با حيرت بهش نگاه كرد ومامانش بي توجه بهش دروبست و رفت داخل!
هري وقتي به پذيرايي رسيد دهنش باز شد
مامانش خواهوش باباش باباي لويي لوتي همه بودن!لويي : اينجا چه خبره ؟
لوتي : تو بايد بگي چه خبره!
هري با اخم به اون شيش نفر نگاه كرد
هري : دارين چي ميگين؟
انه روزنامه و مجله ها روبرداشت و جلوي هري ولويي ايستاد واوناروبهشون داد
لويي رو جلد مجله عكس خودش وهري رو تواشپزخونه درحال بوسيدن، و توي صحنه هاي درتي ديد.
هري : ا... اين..... امكان... ن .... نداره
هري لكنت گرفته بود
چي ميتونست بگه؟
درسته كام اوت كرده بودن اما عكساشون درحال اه كشيدن وبوسيدن كه عكساي خصوصي بود توي مجله وروزنامه ها چاپ شده بود وكل جهان ميتونستن ببينش.
لويي هم همينطور ! اونم وحشت زده بود و تصميم گرفت بعدش بلايي سره كسي كه عكسهارو گرفت و چاپ كرد بياره !
روزنامه و مجله ها از دستش افتاد.همه از داد پدر هري يدفعه پريدن : شما دوتا دروغگويين !شما گي اين واينا از ما كه خانوادتونيم پنهان كردين ! شما لعنتيا هدفتون از اين چيه ؟ شما بايد هموفوبيك باشين! اول گفتيم بخاطر مشهوريت لويي سكوت كنيم اما اين عكساي بدجورتون! اي خدا ! از اين به بعد بايد شما رو
فگوت صدا بزنن؟
هري از بغض چونش ميلرزيد و لويي ناخوناشو تو مشتش فشار ميداد.حرف پدر هري قلبشون رو شكسته بود.
چرا خانواده ها نبايد بچه هاشون رو هر جوري كه هستن دوست داشته باشن ؟
اين استثناعه.
چون خانواده هري و لويي به شدت هموفوبيكن
هري سعي كرد اشكاشوپس بزنه و هر دوشون اماده بودن تا حرفاي بيشتري روشون انبار شه
جوانا : من اينطوري تربيتت نكردم لويي ! با مشهوريتت به سختي كنار اومدم اما الان ... اينكه تو با اين پسررابطه داشته باشي اونم واقعي واسم بدترين چيزهلويي لبشو گاز گرفت ميخواست دست هري و بگيره واز اينجا برن
انه : بايد بهت چي بگم هرولد؟ خودت بگو ! ديگه بهت اعتماد و باور ندارم چون دروغگويي
هري دستشو روصورتش كشيد و نخواست كسي اشكاشو ببينه .
لويي : واسمون مهم نيس
با اين حرف لويي هري با مژه هاي خيسش بهش نگاه كرد
لوتي : تو به چي اهميت ميدي اصن لويي ؟
لويي : به اينكه عاشق هريم ! به اينكه برام مهم نيست كه بهم بگن فگوت
پدر لويي صورتش قرمز شد و گفت : تو بايد اهميت بدي ! اين شخصيت تو رو نشون ميده توك كه نميخواي با اين عكساي زشت ابروي خودتو ما رو ببري ميخاي ؟
هري : تو هم يه چيز بگو جما ! بگو تا حرفاي همتون كامل شه و رو سرمون بيفته.
جما با ترديد سرشو انداخته بود پايين
YOU ARE READING
Liar [L.S]
Fanfictionاگر دروغ گفتنِ من ، به داشتنِ تو ختم ميشد ، من حاضر بودم زود تر از اينا اين دروغ رو فاش كنم !