سريع رومو سمت راست كردمو هري و ديدم كه با چشماي گرد داره بهم نگاه ميكنه.
تازه بهم ياداوري شد كه لختم!!
داد كشيدم و سريع كاپشنمو انداختم رو خودم
هري : ب ... ببخشيد نميخواستم ب ... ببينمت
لويي : ا... اشكال نداره
هري: ب ...بهتره برم بيرون
هري همونطور كه پشتش به من بود اروم رفت سمت در و درو باز كرد و سريع رفت.
يه نفس راحت كشيدم
سريع يه لباس راحتي گرفتم و پوشيدم
گونه هام قرمز بود و هنوزم رنگش نرفته بود
داشتم ميرفتم بيرون كه گوشيم زنگ خورد.رفتم سمت ميز كنار تخت و برداشتمش
زين بود
لويي : بله زين ؟
زين : خوبين ؟
تعجب كردم
لحنش نگران بود
لويي : اره ، خبريه؟
ليام از پشت تلفن داد زد
ليام : نه هيچي نيس فقط برو به روزنامه ها سر بزن احمققق!!!
زين : لياااااام ! غذارو ميسوزوني
لويي : چي ميگه ؟
زين : خودت برو يه نگاه بنداز
قبل اينكه قطع كنه حرفشوشنيدم
زين : هميشه تو روزنامه ها هستن.از پله ها رفتم پايين
ميخواستم روزنامه رو ببينم كه ديدم دست هريه
هري صداي پامو شنيد و سرشو اورد بالا
از نگام فهميد و روزنامرو بهم داد.فاككككك!!!
عكساي ديشب من و هري بود
هري به پنجره اشپزخونه نگاه كرد و دست تو موهاش كشيد
من كولش كرده بودم و عميق بهش نگاه كرده بودم
با هم رقصيده بوديم.
فاك
عكسا نبايد همه جا باشن.
بي اختيار روزنامرو كوبوندم رو ميز و دستمو تو موهام كشيدم
هري : نبايد مست ميكردم.
بهش نگاه كردم
لويي : مشكلي نيست ، فردا اين خبرا از ذهن همه پاك ميشه." اما از ذهن هري و لويي مخصوصا لويي پاك نميشه چون هري وقتي مست بود حرفاي خاص و قشنگي به لويي زد "
هري : ميزو چيدم ميتوني صبحانتو بخوري
سرمو تكون دادم و رو صندلي نشستم
هري داشت به سمت طبقه بالا ميرفت
لويي : تو ... نميخوري ؟
هري سرشو به نشونه نه تكون داد.
لويي : اگه مشكل منم ...
هري : نه .. بايد اماده شم و برم به كارام برسم
سرمو تكون دادم و بعد اينكه هري رفت شروع كردم به خوردن.
همه چيو خوردم چون واقعا گشنم بود
بعد اينكه سفررو خالي كردم رو صندلي لم دادم
با شنيدن صداي باز شدن در اتاق سريع بلند شدم و صاف وايستادم.
خيلي ضايع رو صندلي لم داده بودم
هري با لباساي قبليش داشت ميومد پايين
تا دم در باهاش رفتم
هري : ممنون بابت ديشب ، كنترلم دست خودم نبود.
لويي : خواهش ميكنم
سرشو تكون داد و سوار ماشين شد
بعد اينكه راننده هم نشست من در خونه رو بستم و رفتم تا اماده شم." لويي هيچوقت نفهميد هري داشت با غم بهش نگاه ميكرد "
وارد شركت شدم
عينك افتابيمو زدم بالا
همه با لبخند از كنارم رد ميشدن و بهم نگاه ميكردن.
خواستم سوار اسانسور شم كه چشمم به عكس خيلي بزرگ از من و هري افتاد كه روي ديوار نصب بود افتاد
من سرم پايين بود و هري با نيشخند بهم نگاه ميكرد
بايد بگم كه اين عكس فوق سكسيه
و ميدونستم كاره كيه.وقتي وارد اتاقم شدم ديويد ديدم ك رو مبل نشسته
با لبخند بلند شد
ديويد : سلام پسر
بهش لبخند زدم و دست دادم
لويي : تو گفتي اون عكسو بچبسبونن ؟
ديويد : اره ، باورت نميشه لويي شاتاتون عالي بود و مجله اي كه عكس شما توش بود تو يه روز دويست هزار تا فروخت هممون پول زيادي بدست اورديم!
حس اشغال بودن بهم دست داد چون كه اره واسه اونا من مثل اشغالم.
ديويد : هري ام اطلاع داره ، گفتم كه هي بهم گير ندي.
لويي : باشه ! كي از اينا خلاص ميشم ؟
ديويد : خلاص بشي ؟ كاريه كه خودت شروع كردي لويي ، ولي خودت نميتوني تمومش كني تا وقتي من نگم ، اين مثل بازياي قبلي نيست دروغگوي كوچك.
بلند خنديد و بلند شد
ديويد : سعي كن بهترشي!
بعد مشتشو تو هوا برام فرستاد و من اخم غليظي كردم.
وقتي رفت بيرون پرونده هامو كوبيدم رو ميز
من خسته شدم ولي ، چطور اونا نشدن ؟چهارساعت از كار كردنم گذشته بود
حس ميكنم امروز پنج سال پير شدم
كل كارا بهم ريخته بود و هر پنج دقيقه يبار كول ، هيلي و نايل ميومدن تو اتاقم.
اخرين بارم نيم ساعت پيش بود كه اينبار هري بود هنوزم تو اتاقمه.
رو مبل روبروييم نشسته داره با تلفنش صحبت ميكنه
رو كارم تمركز كردم
دستم گذاشتم زير صورتم چشام داشت سنگين ميشد و دقيقا خواب بودم
هري : لويي؟
صداييو ميشنيدم ولي تلاشي نميكردم كه چشامو باز كنم
همينطوري صدام ميكرد كه يكدفعه تبديل به داد شد
هري : لويي !( با داد)
از صداي دادش پريدم
يدفعه صندلي پرت شد به عقب ولي قبل اينكه پرت شم رو زمين دوتا دست كمرمو گرفت و من كه چشامو بسته بودم ، باز كردم وبا چشاي هري روبرو شدم !!!!
بازم تو نيم ميلي متريه هم بوديم و نفسامون بهم ميخورد
نميتونم دستامو تكون بدم و بذارم رو شونه هاش
فقط با چشماي گنده بهش زل زده بودم و نفس نفس ميزدم
هردومون بازم تو هم غرق ميشديم
هر دومون از حس تازه و مسخره تو دلمون خبر داشتيم ولي ناديدش ميگيرفتيم
چون اگه ناديدش نگيريم نابود ميشيم.
تازه فهميدم كه چشاي هري ي رگه هاي ابي هم داره
ابي و سبز
يدفعه در بازشد
هيلي : لويي لطف...
من و هري هردوسريع سرمونوطرف دركرديم.
هيلي با ديدن ما به نوعي خفه شد وبا دهن باز به ما زل زده بود
سريع ميزوگرفتم وبلندشدم هريم از من جداشد
هيلي به اينور و اونو نگاه كرد
هيلي : اممم ... اگ اگه مزاحم بودم.. ي .. يا هر
لويي : حرفتو بگو
هيلي : ميخواستم بگم كهر، چي ميخاستم بگم؟
هري نيشخند زد و دستشو رولبش كشيد.
هيلي : اها ، امشب سالگرد ازدواج زيامه و اونا هممونو دعوت كردنهري : هممونو ؟
هيلي : عاره منظورم ٧ نفرمونه اگه كول دوس دخترشو نياره
لبخند كوچيكي زدم
لويي : باشه
هيلي: ميدونين كه بايد با هم بياين نه ؟
سرمو انداختم پايين
كِي ميشه كه وقتي راجب من و هري سوال ميپرسن سرمو پايين نندازم ؟
لويي : اره
هيلي لبخند زد و رفت بيرون
هري : پس من ميرم پايين.
لويي : منم اينجارو يكم مرتب كنم ميام .
هري رفت پايين و من پرونده هامو مرتب كردم.
بعد ده دقيقه رفتم پايين و سوار ماشين شدم
راننده حركت كرد.
سرمو سمت راست كه هري بود چرخوندم كه همون موقع نگام به نگاه هري افتاد.
اونم داشت بهم نگاه ميكرد
از خجالت سريع سرمو طرف پنجره خودم كردم
وقتي رسيديم پاپاهارو دم ساختمون ديدم
هريم مث اينكه ديد
اوند نزديكترم نشست و دستشو تو دستام قفل كرد
لبخند محوي زدم وبا هم پياده شديم و با قدم هاي سخت و محكم و دست تو دست هم رفتيم سمت جشن زيام !گايز حتمننن حتمنننن نظر و ووت بدين
YOU ARE READING
Liar [L.S]
Fanfictionاگر دروغ گفتنِ من ، به داشتنِ تو ختم ميشد ، من حاضر بودم زود تر از اينا اين دروغ رو فاش كنم !