Chapter 10

1.6K 214 20
                                    


داد هري :
كافمو گذاشتم رو ميزم و نشستم.
امروز كه بايد با بعضيا تماس ميگرفتم گوشي لنتيم خراب بود و  مخم اصلا كار نميكرد به جاش 
كارايي كه بايد انجام ميدادمو رو ميز اماده كردم .
كارمو شروع كردم كه در اتاقم زده شد و لويي اومد داخل

با لبخند از رو صندليم بلند شدم
هري : مشكلي پيش اومده لويي ؟
لويي : هري ميشه بريم بيرون و با هم دور بزنيم ؟
ابروهام از تعجب بالا رفت
لويي : اتفاقات اخير روم فشار اورده
هري : اما كارام و شركت
لويي : بعدا انجامشون بده
سرمو تكون دادم و رفتم پيش لويي

داد سوم شخص :
لويي از هري ممنون بود كه پيشش بود
اونا تا اين لحظه مثل دو تا دوست راه ميرفتن
نميدونستن بعدا ميتونن انقدر عادي باشن ؟
لويي داشت از فشارايي كه روش بود خسته ميشد
نميتونست تيكه هاي النورو تحمل كنه ، حرفهاي دنيلو ، پي اماي بريانا رو
لويي ميدونست اونا دوسش داشتن
همه دوسش داشتن
ولي لوييه نه.

اون دقيق نميدونه چيو دوس داره
هري : دوس داري رو نيمكت بشينيم ؟
لويي سرشوتكون داد
رو نيمكت كنار هري نشست و دستاشو گذاشت بين دو تا پاهاش
لويي هميشه از فكر كردن خسته ميشد اون بيشتر اوقات نميدونست چيكار كنه
نميدونست مجبوره كاره درستو انجام بده يا كاره غلطو

مثل الان
اون خيلي ضايع رفتار ميكنه ! لويي حتي به زور دست اون دخترو ميگيره
اون ميخواد واسه خودش زندگي كنه نه اينكه هي بهش بگن چيكار كنه
هري : لويي ناراحتي ؟
هري خم شد و سرشو پايين برد تا صورت لويي رو ببينه

لويي سرش پايين بود و داشت دستشو نگاه ميكرد
لويي : فقط خستم و تازه اينو درك ميكنم
هري بهش لبخند زد و لوييم سرشو بالا اورد و بهش لبخند زد
جوانا : لويي ؟
لويي برگشت و مادرشو ديد
با تعجب بلند شد و رفت به سمت مامانش
لويي : مامان
دست مامانشو گرفت

لويي : اينجا چيكار ميكني
جوانا : من مثل تو مشهور نيستم لويي ، فقط ميخواستم قدم بزنم
جوانا با ابروهاش به  پشت سرلويي اشاره كرد
جوانا : معرفي نميكني ؟
لويي : اوه ! هري منشيه جديدمه و هري اين مامانمه
هري رفت جلو و با لبخند به جوانا دست داد
هري : خوشبختم
جوانا : همچنين

بعدش يكم نشستن و لويي به جوانا گفت كه يكم حالش بد شد و با هري اومد بيرون تا قدم بزنه
جوانا هم لوييو بغل كردو به هري قشنگترين لبخندشو زد



لويي : خب ، ازتون ميخوام برين و وسايلتونو جمع كنين ! يادتون نره ما ٣ روز اونجا ميمونيم
و نايل ، تو هم ميتوني كارايي كه نياز به كمك داري و از هيلي يا هري كمك بگيري.

نايل تويه يه شركت كار ميكرد كه ازش راضي نبود چون نايل زياد كار ميكرد ولي درامد كمي بدست مياورد.
به پيشنهاد هري و به اصرار هيلي ، نايل اومد توي شركت لويي براي كار كردن
اون روي خوب كار كردن كارمندا نظاره گر بود و بعضي اوقت طرح هاي فوق العاده ميكشيد.
طرح هايي كه نايل ميكشيد باعث حيرت همه ميشد اون خيلي استعداد داشت
الانم لويي بهشون گفت كه براي سفر كاري به انتاليا اماده بشن .

اونا با شركت پوما ، نايك و گوچي جلسه دارن ! لويي صبح فهميد كه النور هم هست !
اون همچنين امروز صبح فهميد دنيل مدير طرح شركت نايكه ! لويي ميدونست دنيل هر كاري ك ه بخاد ميتونه بكنه و بريانا !!!!! از اون خبري نبود اما لويي مطمعن بود كه سرو و كله اونم پيدا ميشه
اما لويي به  هيچ كدوم از اين سه تا دختر اهميت نداد ! اون ديگه نميخواد فكرشو با اين چيزاي مسخره شلوغ كنه و فعلا فقط ميخاد رو كارش تمركز داشته باشه  .

اها راستي ... لويي امروز به طرز عجيبي به هري كه با اخم رو كارش تمركز كرده بود، زل  زده بود!





قرار شد هري با ليام و زين بره ، لويي هم با نايل و هيلي ! خب بايد قبول كنيم كه ليام و زين نميتونن از هم جدا باشن ! توي ماشيني كه هري توش بود ، همه چي نرمال و ساكت بود هري تو فكر بود ! فكر اينكه چرا نميتونه يه كاپل تشكيل بده ؟ از اونور لويي داشت فشاراي رو مغزشو پس ميزد ! گوشيشو خاموش كرد و با خودش ميگفت : النور و دنيل هم باشن به حال تو فرق نداره لويي نذار حرفاشون مغزتو درگير كنن .

لويي متنفره از اينكه رو يه چيز كليك كنه و تا اخر راجع به  همون فك كنه ( خودمم همينم :دي )
دو تا ماشينا كنار هم راه ميرفتن
يدفعه لويي ظبطو روشن كرد و ظبطو تا اخر برد هيلي رو اهنگ " هندز تو ماي سلف " كليك كرد و كول كه راننده بود ، پنجره ها رو داد پايين
زين به بازوي ليام زد و ليام اونا رو نگاه كرد و به مسخره بازياي لويي خنديد.

پشت ماشين هري شكمشو گرفته بود و تقريبا داشت از خنده پاره ميشد ! نايلم كه مث هميشه خوش خندس
هيلي فك كرد صداي خنده نايل قشنگترين صداست.

لويي و زين با هم با ريتم اهنگ سلنا ميرقصيدن ! ليام عاشق اين اهنگ بود چون اين اهنگ از نظرش درتي بود.

تا اينكه به فرودگاه رسيدن و مجبور شدن بس كنن وگرنه اگه دست لويي و زين بود تا صبح ميرقصيدن چمدوناشونو برداشتن و با باديگارداشون رفتن تو هواپيما ! بليطاشونو دادن و خداروشكر زياد معطل نشدن

هيلي گونه هاش قرمز شد وقتي فهميد كنار نايل بايد بشينه ! كول به صورت خبيثانه به دختر خوشگلي كه بايد كنارش ميشنست نگاه كرد و اون دختر هم همينطور! ليام دست زينو گرفتو نشستن
و در اخر هري و لويي بين يه پيرزن خيلي پر حرف نشسته بودن!


گايز نظر بدين و ووت 💙

Liar [L.S]Where stories live. Discover now