Chapter 26

1.3K 168 12
                                    



تو اين مدت ناراحت كننده براي هري و لويي زمان معني اي نداشت.
هري هر روز شماره مامانشو ميگرفت تا بتونه باهاش حرف بزنه و يكم شدت هموفوبيك بودنشو كم كنه اما .... انگار چيزي جلوشو ميگرفت. انگار نميتونست حس ميكرد با يه حرف ميتونه گند بزنه تو همه چي.
اما لويي ..... خب اون عملا هيچ كاري انجام نميداد اون ترجيح ميده به خانوادش وقت بده تا بتونن كنار بيان اون توي متقاعد كردن خانوادش چندان خوب نيست.

ليام و زين سعي ميكردن به هر دوشون اميد بدن اونا توي درك كردن افراد خوب بودن.
الان يه هفته گذشته بود و هري هنوزم اون حس بد و تو دلش احساس ميكرد و لوييم سعي ميكرد از بيبيش مراقبت كنه تا حس بدش از بين بره.
نايل پسر خوبي بود و تقريبا با اعضاي خانواده هري و لويي رابطه صميمي داشت از اين طريق ميتونست با اونا حرف بزنه.

اما وقتي رفت در خونه هري انه بهش گفت نميخاد چيزي ك مربوط به هري و لويي هست بشنوه و اين عكس العمل مادر لويي هم بود!
جما سعي كرد به مادرش و پدرش بفهمونه گي بودن گناه نيست و همه مثل همن ولي اين باعث شد يه دعواي بزرگ بينشون پيش بياد.
اما براي خانواده لويي سخت تر بود چون همشون هموفوبيك بودن.

هيلي ميخاست يه كاري انجام بده كه همه از اين وضعيت خسته كننده در بيان

*******

بعد از نهار بود و همه توي باغ خونه لويي بودن.
هري داشت شنا ميكرد و لويي با چشاي براقش هري و زير نظر داشت و مراقبش بود.
زين : هري بيا بيرون يلحظه هيلي كارمون داره!
هري با صداي زين از استخر بيرون اومد و حولرو برداشت و رو شونش گذاشت.
وقتي هر شيش نفر نشست هيلي شروع كرد
هيلي : ميدونم همه تو وضعيت بدي هستيم ! هممون هم مثل هميم چون دوستا هميشه و تو هر شرايط با همن ! من ميخام با هم بريم به يه سفر چند روزه ! به جامايكا ! همه چيو برنامه ريزي كردم پس نميتونين مخالفت كنين . تو اين چند وقتم سعي كردم از هري و لويي حمايت كنم پس هر چي راجب ال جي بي تيا بود و رو برگه نوشتم و چند روز ديگه براي خانوادتون فرستاده ميشه. من و نايل نهايت سعيمون بود كه حداقل يه كمك كوچيك كنيم اما اين نظر شخصيم بود.

بعد با لبخند دستاشو جلوش رو ميز تو هم گره زد و به بقيه نگاه كرد
خب البته كه ميشد تعجب و تو چشاي همه ديد .
ليام : اما الان وقتش نيست هيلي نه تو اين شرايط !
هيلي : اتفاقا الان وقتشه وقتي همه اشفته ايم و ميبينيم حال هري و لويي بده.
از جاش بلند شد و همونطور كه روي موهاي نايل دست ميكشيد گفت : بهتره همه چيو فراموش كنيم و فقط بهشون وقت بديم و اينكه...
بعد اين كه يه بشكن زد با لبخند خبيثي گفت
هيلي : فردا 10 صبح همه تو حياط اماده ايستاده اين.







زين : خاك تو سرت كنن نايل احمق مگه اونو اونجوري ميگيرن.
نايل : كوري من فقط دو تا دست دارم نه چهار تا
زين : چه ربطي به تعداد دست داره منگل!
نايل : كوري يه دستم چمدونه لباساي كوفتيه شوهرته ؟
زين : با شوهرم درس...
لويي : تروخدا ول كنين بابا يه چايي ريختا
لويي چشاشو چرخوند و چمدون گنده ليامو از دست نايل گرفت اما همينكه يه قدم برداشت با سر خورد تو زمين!
نايل : بفرما ديدي چقد سنگينه
هري همونطور كه با ليام حرف ميزد و ميخنديد با ديدن لويي كه زانوشو ميماليد دويد طرفش
هري : چيشده لويي؟
لويي با اخم گفت : هيچي فقط چمدون ليام يذره زيادي سنگينه و من نتونستم راش ببرم.
ليام : از بس كوچيكي
لويي : نخيرم نيستم
هري از عكس المعل كيوت لويي و اينكه چقد كوچولوعه دماغشو چين داد.
هري : باشه عشق ، تو كوچولو نيستي ، الان پات خوبه ؟
لويي : عاره خوبه.
هيلي : خب خب عشق بازي بسه بياين سوار شيم
زين : كي رانندگي ميكنه ؟
نايل : من
با اين حرف نايل صداي خنده زين تو هوا پخش شد.
زين : تو ... مطمعني ميتوني جلوتو ببيني بلوندي ؟
هري براي اينكه خندشو كنترل كنه دست رو لبش كشيد و ليام و لويي سرشونو انداختن پايين
هيلي همونطور ك از جلوي زين رد ميشد تا سوار شه محكم زد رو ديك زين كه داد زين بلند شد.
هيلي : البته كه ميتونه جناب ماليك ، همه سوار شين.
بعد با لبخند بيچ ( 😏 ) مانندش به نايل چشمك زد و همه رفتن نشستن!
قبل حركت ليام دعا كرد با ارامش برسن به ويلا



لويي : واااااي تروخدا جلوتو نگا كن ناااايل
نايل : بس كنننن لويي دارم نگاه ميكنم
زين : فاك ! تا جايي ك من ميدونم تو داري زير پاي هيلي دنبال پاستيل ميگردي.
نايل : گشنمههههههه
با داد ليام همه خفه شدن.
ليام : خفههههه شيييين ! هيلي دوديقه از ايينه ماشين دل بكن و به نايل پاستيل فاكيو بده و نايل تو جلوتو نگاه كن.
ليام اميدوار بود كه حدقل اين دعاش بر اورده شه و از اين عصبي تر نشه ، اما مثل اينكه كلا همه چي خر تو خر ميموند!
هري : نظرتون چيه من رانندگي كنم ؟
ليام : اصلا نظر خوبي نيست.
لويي بازوهاي هري رو بوسيد : اتفاقا نظر عالي هست جناب پين منتها الان داره نايل رانندگي ميكنه و تو اين خيابون نميتونيم بزنيم كنار.
هيلي : رك و واست بگو رانندگيه هري افتضاحه ولي نميخواي بگي تا هري ناراحت نشه
با اين حرفش زين پوزخند زد

لويي : كوفت

زين : درد

لويي : حناق

زين: مرض

ليام : بس ميكنين يا كاري كنم تا يه هفته راه نرين

هري : بس نكنين بس نكنين

همه به طرف هري برگشتن و پوكر نگاش كردن
پنج دقيقه همه پوكر بودن و دوباره ماشين ساكت شد.
اونا نميتونستن يه روزو بدون دعوا كردن بگذرونن انگار براشون عادي بود!
هيلي : جلوتري فروشگاه هست نگه دار يه كم چيز ميز بخريم.
وقتي به فروشگاه رسيدن همه پياده شدم و مثل گشنه هاي سومالي دويدن به طرف فروشگاه ولي با حرف ليام ايستادن.
ليام : وايسين يه لحظه ! نيم ساعت ديگه همينجا وايسين يادتون نره
همه سر تكون دادن و با زوجاشون رفتن داخل
يكم كه از خريد هري و لويي گذشت :
لويي : هري دسشويي دارم
هري پوزخند زد.


هري : باشه ، برو لاو
لويي يكي از ابروهاشو بالا داد و سرشو كج كرد و پلك زد
لويي : يني تنها برم ؟ اينجا خيلي بزرگه !
هري روشو طرف لويي برگردوند و از ديدن كيوتي لويي دماغشو چين داد
لباساي رو دستشو مرتب كرد و گفت
هري : بيا با هم بريم لاو
لويي لبخند زد و دستشو تو دست هري قفل كرد .و با كمك تابلو ها دستشويي رو پيدا كردن
هري : واو ! دستشوييش اندازه اتاق من تو شركته

لويي خنديد و رفت داخل اولين دستشويي
ولي نبايد ميرفت
لويي : خوبه تميزم هست
هري : كارتو بكن لويي
لويي خنديد و رو توالت نشست
( نميتونم دستشويي كردنشونو بنويسم😂 )
هري پنج دقيقه وايستاد تا كار لويي تموم شد.
لويي درو كشيد ولي در باز نميشد خنديد
لويي : قفل درو باز كن هري
هري با تعجب گفت : چي
لويي : درو كه از پشت قفل كردي ميگم ، بازش كن بيب!
هري : من درو قفل نكردم لويي
هري خم شد و به در نگاه انداخت
و اين دقيقا دليليه كه گفتم لويي نبايد تو اين دستشويي ميرفت!
هري : درش خرابه لويي
لويي : ي .... يعني من گير كردم ؟
هري به ساعتش نگاه كرد و فاك!  نيم ساعت شده بود و اون نميخواست ليامو عصباني كنن!




خب اين چپتر و بعدي بيشتر فانن 😂 و اينكه لويي گير كرد و بفاك خاهند رفت 😂 كامنت و ووت فراموش نشه گايز 💕

Liar [L.S]Where stories live. Discover now