Chapter 23

1.3K 191 19
                                    


يك ماه گذشته بود
تو اين يك ماه خيلي كم پيش اومده بود كه هري و لويي راجب حساشون بهم فكر كنن
همه توي كاراشون غرق شده بودن و از زندگيشون افتاده بودن
شركت داشت افت پيدا ميكرد و لويي براي اين ناراحت بود.
تا صبح كار ميكرد و مغزش خيلي مشغول بود
ناراحت و كلافه و عصبي بود و سريع عصبي ميشد
خيلي خيلي كار ميكرد و اين باعث شد شركت يكم از اون حال در بياد و يكم به پيشرفت نزديكتر شه
امروز لويي كمتر از روزاي قبل عصبي بود
هري اب شدن لويي رو ميديد و واقعا براش نگران بود ! ميخواست حال و احوالشو عوض كنه و راجب اين فكر كرده بود

دان هري :
تصميم گرفته بودم امشب لويي رو به شام دعوت كنم
خونه خودم
بعد چند ماه ميخواستم برم خونم
ميخواستم فقط من و لويي باشيم بدون كسي ! يك ماه گذشته ! من فهميدم به طرز فاكي به لويي علاقه مند شدم
همينطور كه نگرانش شده بودم اينو نشون ميداد
الان داشتم خونرو تميز ميكردم و به اين يه ماه فكر ميكردم
اين يه ماه همه چي افتصاح بود حتي شايد بدتر از افتضاح
حال هممون وضعيت شركت
جوري كه من به همه چي لعنت ميفرستادم
ولي از اون لحاظ خيلي خوب بود
با نايل حرف زده بودم و كول هم تحقيق ميكرد راجب گرايشامون
ولي مهم تر از همه چي لويي بود برام
ميخواستم خوب باشه
حالا كه فهميده بودم اونم يكم به من حس داره و جرعت اينو پيدا كرده بودم كه بهش اعتراف كنم ، ميخواستم خوب باشه
امروز صبح كه از لويي مرخصي خواسته بودم بهش گفته بودم كه بياد خونم و فقط يه ساعت تا اومدنش مونده بود
وقتي خونرو كامل تميز كردم ، رفتم تو اتاقم و بوليز سفيد وشلوار مشكي و بوت كرمي مو پوشيدم.
جلوي اينه رفتم و تو موهام دست كشيدم
لبخند بزرگي زدم
دو ماه گذشته بود و امروز زندگيه هر دومون تغيير ميكرد

درو باز كردم و با چهره ي خسته لويي مواجه شدم
هري : سلام
لويي : سلام
بغلش كردم و دعوتش كردم داخل
هري : بيا تو ، خسته نباشي
لبخند زد و اومد داخل
به دور و اطراف خونه نگاه كرد و گفت : واو ! خونت عاليه و برق ميزنه
هري : بخاطر اينكه برق بزنه كمرم شكست
با خرفم بلند خنديد و منم خنديدم
نشست رو مبل و من رفتم تو اشپزخونه تا قهوه رو اماده كنم
وقتي اماده كردم رفتم تو حال و كنار لويي نشستم
لويي قهوشو برداشت و شروع به خوردن كرد
نميتونستم صبر كنم
چند هفته اي بود كه واسه ي اين لحظه با خودم كلنجار ميرفتم و حالا وقتش بود
كاملا دستپاچه شروع كردم به صحبت كردن
هري : لويي .... ميدوني همه چي از اول ب ه اجبار بود .... همه چي دروغ بود ! بدون اينكه خودمون بخوايم اما ... اما من نتونستم جلوي خودمو بگيرم و نخواهم تونست .... من عاشقت شدم لويي ! نميدونم چرا و چطور اما شدم شدم و نميتونم جلوي اينو بگيرم چون غير ممكنه.
نميخوام فكر كني از روي اجبار عاشقت شدم نه اصلا اين حس من كاملا واقعي و از ته دلمه من ... من واسه اين لحظه هفته ها صبر كرده بودم و الان ... الان ترس اينو دارم كه تو هنوزم منو به چشم يه دستيار ببيني

Liar [L.S]Where stories live. Discover now