-سلام مامان
لیام که تازه از لویی جدا شده بود و وارد خونه شده بود گفت و منتظر جواب نموند… تا وقتی که مادرش سرش رو توی پرونده های جلوش فرو برده بود انتظاری نمیرفت که متوجه بشه یا اهمیت بده.
سمت آشپزخونه رفت و با خودش فکر کرد که چرا انقدر اوضاع خونه آرومه ?این خلاف انتظار منطقش بود.
لیوانی اب از اب سرد کن یخچال توی لیوان زرد و مشکی بتمنش ریخت و راهش رو راه پله ای که به اتاقش میرسید در پیش گرفت .
-دیر اومدی!
توی راهرو بود و به سمت پله های اتاقش که اتاق زیر شیروونی بود میرفت که با صدای نرم آدام سرش رو بالا آورد و به برادرش لبخند زد.
-با لویی میچرخیدم… اوضاع چطوره?!
-خوبه… فقط چندتا چیز گم کردم که اگه پیداشون نکنم برام دردسر میشه…
-چی?
-کارت شناساییم… راستی تو از اتاق من لباس برداشتی?
-من? نه… نه میدونی که شلوار و هودیات به من خیلی بزرگن
آدام به خوبی برادر کوچیکش رو میشناخت و اضطراب رو از توی چشم هاش به راحتی میخوند و از طرفی با خودش فکر کرد که به لیام حرفی از "شلوار و هودی" گمشده نزده ولی… با فکر اینکه توی کمدش کمتر چیزی جز هودی هست و قابل حدسه بیخیال شد و دستش رو روی شونه ی لیام کوبید.
-خیلی خب… دوستام منتظرن تو نمیای? میتونم اجازتو از مامان بگیرما!
آدام گفت و چشمک زد ولی مهربونی همیشگیش اینبار فقط حال لیام رو بد کرد… برادر معرکش رو توی خطر انداخته بود و عذاب آور تر از این چیزی وجود نداشت.
-نه… یکم خسته ام… بعدم اگه بیام نمیتونین برین کلاب راهم نمیدن بعد مثل دفعه قبل مجبوری به خاطر من نری
-هـــی اونشب به من خوش گذشت پسر نگران نباش…خودمم دلم نمیخواست برم توی فضای بسته
آدام بهونه آورد و دستی توی موهای خوش فرمش کشید و اونهارو به عقب هدایت کرد.
-مطمئنی نمیای? "اینا" دلش برات تنگ شده!
_منم دلم براش تنگ شده ولی واقعا امشب خسته ام
-باشه… خوب بخوابی داداش کوچیکه
-شب بخیر داداش بزرگه
آدام دستش رو کنار پیشونیش گذاشت و برداشت و از پله پایین دوید… اون خیلی وقت بود که هیچ تایمی از روزش رو به جز وقتی که میخوابید توی اون خونه نمیگذروند اما این از توجهش به لیام کم نکرده بود چون میدونست که فرزند اون خانواده بودن چقدر تنهایی به دنبال میاره.
لیام قدم های ارومش رو به وسط راهرو کشید و طنابی که از سقف آویزون بود رو کشید و پله های جمع شو از سقف پایین اومد و راه خونه ی امن لیام باز شد اما تیکه کاغذی که لیام لای در گذاشته بود نبود .
YOU ARE READING
Trouble mark •|L.S•|•Z.M|• COMPLETED
FanfictionHighest ranking : #1 in fanfiction -خدای من... تو بلدی خفه شی? -باور کن نه!