12.[what are we doing?]

5.1K 908 618
                                    

اولین قدمش رو با اضطراب برداشت و همونطور که انتظار داشت بقیه ی راه هم به همون اندازه اضطراب آور بود.

بعد از چهار روز به مدرسه برگشته بود و اگه پیگیری های مدرسه و غر های پدر و مادرش نبود دلش نمیخواست وارد اون فضا بشه.

-اوه… لیام بالاخره اومدی?!

-هی لیام

-سلام!

همکلاسی هاش که رابطه ی صمیمی تری باهاش داشتن صداش زدن و مجابش کردن تا به سمتشون بره هرچند که ترجیح میداد امروز اطراف کسی به جز لویی که هنوز نرسیده بود نچرخه،تا کسی متوجه استرسش نشه.

توی دلش لویی رو که گفته بود بعد از زنگ اول همراه پدرش میاد رو لعنت کرد و خودش رو به دوست هاش رسوند و سعی کرد مثل همیشه شوخ و پر سر و صدا باشه و تلاشش خیلی هم موفقیت امیز نبود اما کسی چیزی به روش نیاورد.
چون اونقدرها هم صمیمی نبودن چون تنها کسی که همیشه همراه لیام بود و اجازه داشت باهاش هرطور که میخواد رفتار کنه تاملینسون بود که در رابطه با لیام بی اندازه حسود عمل میکرد پس کسی جرأت بیش از حد صمیمی شدن با لیام رو نداشت.

چند دقیقه ی مونده تا شروع کلاس هارو پیش دوست هاش گذروند و بعد پشت سرشون به سمت کلاسش رفت .

با گذشتن از لاکر کالین که با شاخه های گل و کاغذ های چسبیده شده که پر بود از ارزو های خوب برای ارامش روحش ،پوشیده شده بود بغض بزرگی راه گلوش رو بست.

درسته که اصلا از اون پسر خوشش نمی اومد چون محض رضای خدا کی ازش خوشش میومد اما اما فکر اینکه دیگه نمیبینتش و دیگه قرار نیست از دستش حرص بخوره میتونست قلبش رو بفشاره و این حقیقت که اون پسر دقیقا جایی که همراه لیام به اونجا رفته بود کشته شده این درد رو بیشتر میکرد.

-لیام… نمیای?

با صدای دوستش نگاهش رو از لاکر پوشیده از گل گرفت و لبخند بزرگی روی لبش نشوند و همراه بقیه وارد کلاس شد و سر جای همیشگیش یعنی صندلی کنار پنجره نشست.

تمام طول کلاس به تنها چیزی که توجه نداشت صدای معلم بود و از اونجایی که نمراتش به لطف لویی قابل قبول بود ،معلم سخت گیری ای براش قائل نمیشد.

تمام ذهنش درگیر راه هایی بود که میتونست باهاش اون سه نفر مرموز رو قانع کنه که براش همه چیز رو روشن کنن.

خدا میدونست هر باری که مادرش به لپتاپش نزدیک میشد چه ترسی وجود لیام رو میگرفت… تحمل اینکه ندونه چیکار کرده دیگه داشت براش غیر قابل تحمل میشد.

حالا بیخیالی همیشگیض نسبت به مسائل خانواده و پدر و مادرش هم دیگه بهش کمکی نمیکرد.

توی هر مسیری که فکرش پا میگذاشت به بن بست میرسید.

مگه اونا کی ان که تونستن مدرکی که از صحنه ی قتل بدست اومده رو از پلیس پس بگیرن?

Trouble mark •|L.S•|•Z.M|• COMPLETEDUnde poveștirile trăiesc. Descoperă acum