-حالا برو پیش رفیقات براشون همه چیزو تعریف کن… بهشون بگو خانواده ی همشون تو خطرن اگه قرار باشه توی دادگاه چیزی بر علیه مورتز بگن… فکر فرار به سرت نزنه اگه مادرتو دوست داری!
-هری
لویی که فکش اسیر دست دیوید اما نگاهش محو هری روی زمین بود اروم گفت و پلک هاش رو محکم بهم فشرد تا اشک جلوی دیدش پایین بریزه و هری رو به وضوح ببینه و تمام حواسش رو جمع سینه ی هری کرده بود تا حرکتش رو ببینه.
چرا چیزی نمیدید?
-بهت تخفیف میدم و میذارم همینجا بمونه شاید بخوابن خودتون براش مراسم خاکسپاری اجرا کنید… اوه داشت یادم میرفت… اون اسلحه به نام توئه پس ...به نعته پیش پلیس نری برای خودت میگم!
دیوید اسلحه رو از دست لویی قاپید و توی کسری از ثانیه غیبش زد و لویی موند و هری ای که هیچ حرکتی نداشت.
لویی که وقتی فشار دست های دیوید از روش برداشته شده بود روی زانوهاش افتاده بود خودش رو سمت هری کشید درحالی که نفسش از هق هق های بی وقفه اش بالا نمی اومد.
-هری هری… هری لطفا من… من چیکار کردم… خدایا
لویی هزیون وار میگفت و صورت بی حالت هری رو لمس میکرد اما جرئت نداشت نگاهش رو به سینه ی هری که با تیری که خودش شلیک کرده بود شکافته شده بود،بندازه.
-هری… من… من باید برم بهشون هشدار بدم هری من باید برم ولی نمیتونم… هری خواهش میکنم
لویی اینبار بلندتر گفت و درحالی که چشم هاش از شدت اشک باز نمیموند پیشونیش رو روی پیشونی هری گذاشت و هق زد ولی اونقدر طول نکشید وقتی دستش بی حواس روی سینه ی خونی هری گذاشته شد و خیسی رو حس کرد و از جا پرید .
-نه نه نه نه نه…
لویی نمیتونست انکار زبونش رو متوقف کنه و فقط بی اختیار تکرارش میکرد انگار قرار بود وِرد بشه و جادو کنه.
-میرم...میرم میارمشون اینجا تو خوب میشی باشه? من نکشتمت… من اینکارو نکردم
لویی گفت و روی دست و پاش چند قدمی از هری فاصله گرفت و بالاخره ایستاد ولی نتونست ادامه بده و دوباره برگشت و کنار هری روی زانوهاش نشست.
-خوب بشی همه چیزو بهت میگم باشه? برام مهم نیست که از پسرا خوشت نیاد دیگه… همه چیزو بهت میگم وقتی خوب شی هری
لویی گفت و لب های رنگ پریده و لرزونش رو جایی نزدیک لب های از هم باز مونده ی هری گذاشت و بالاخره قدرت به پاهاش داد و از جا بلند شد و شروع به دویدن کرد اما نمیتونست فکر این رو از سرش بیرون کنه که هیچ جریان هوایی از بینی یا دهن هری به صورتش نخورده بود.
➖➖➖
-لویی?
کتز با ناباوری گفت و به محض کنار رها کردن دستگیره ی در بدن کم جون و خسته ی لویی که شلوارک و تیشرتش خاکی و داغون بود، تلو تلو خورد و روی دست هاش فرود اومد.
YOU ARE READING
Trouble mark •|L.S•|•Z.M|• COMPLETED
FanfictionHighest ranking : #1 in fanfiction -خدای من... تو بلدی خفه شی? -باور کن نه!