در جعبه رو به حالت اولش برگردوند و بی اینکه چیزی از توی یخچال برداره درش رو بست.
شک نداشت که این برنامه ی لوییه و نمیخواست بدون اون کاری بکنه.
از از روی اپن لیام رو میدید که زانوهاش رو جمع کرده بود و لپش رو به زانوش میفشرد و از چهرش پوچی و ناراحتی میبارید.
اون پسر شبیه 18 سالگی زین نبود اما زین باهاش اشنا بود… نمیدونست از کجا اما انگار حسش رو حس میکرد.
اونهمه تلاشش برای باحال بودن و قاطی شدن توی دنیایی که از دنیای شکلاتی و دبیرستانی خودش خیلی بزرگتر بود و البته ترسناک تر…
اونهمه تلاش برای بدست اوردنش و حالا…
زین بوی پشیمونی و ترس رو ازش استشمام میکرد اما اینجا جایی بود که دیگه کاری از دست زین ساخته بود.
شاید نباید برای اینکه از شر پیگیری های اون پسر خلاص بشه ، راه رو برای ورودیش باز میکرد…
شاید اصلا نباید نقشه رو جوری میچید که پسر بروک پین وارد ماجرا بشه اما…
محض رضای خدا از کجا باید میدونست که قراره نسبت به اون پسر اونهمه راحم بشه?
کف دست هاش رو روی سنگ اپن گذاشته بود و با چشم هاش اون پسر افسرده رو که به تلویزیون بی صدا خیره بود رو نگاه میکرد.
-لیام
لیام که به شدت توی فکر بود توی جاش تکونی خورد و منتظر به زین نگاه کرد.
-هدیه ی تولد میخوای?
لیام اینبار با چشم هایی که از اون گردتر نمیشد توی جاش صاف نشست و پاهاش رو از بغلش بیرون اورد و روی زمین گذاشت.
-تو یادت مونده بود?
-اممم… فکر کنم… میخوایش?
-مطمئن نیستم که الان…
-هی کامان… کم پیش میاد من به کسی هدیه ی تولد بدم پسر
زین سعی کرد شوخ طبع به نظر برسه ،حتی وقتی که فرانسیس و هری حاظر و اماده از اتاق خارج شدن و بی هیچ حرفی از خونه بیرون رفتن.
-پس میخوامش… فکر کنم تنها هدیه ی تولد هیجده سالگیم بشه
لیام با لحن گرفته ای گفت و زین موهاش رو که حالا بلندتر شده بود و نیاز یه شیو شدن داشت تا مثل قبل بشه رو لمس کرد و نفس عمیقی کشید.
-پس بلند شو حاظر شو… کم کم چشم هات سفید میشه اگه بیشتر از این توی خونه بمونی… یه گشت شبونه
-واقعا?… اما… اما لویی و آده…
-دونفری میتونیم مخفی باشیم اما چهار نفری نه
لیام سرش رو تکون داد و از جا پرید،خدا میدونست که چقدر دلش برای بیرون از خونه تنگ شده.
YOU ARE READING
Trouble mark •|L.S•|•Z.M|• COMPLETED
FanfictionHighest ranking : #1 in fanfiction -خدای من... تو بلدی خفه شی? -باور کن نه!