18.[The truth]

5K 876 742
                                    

  -تموم شد

هری تقریبا داد زد و انگشتش رو روی دکمه ی اخر کوبید و از روی صندلیش پرید.

زین با تعجب روی مبل نیم خیز شده بود آده از اتاقش بیرون اومده بود و سردرگم وسط سالن ایستاده بود.

-تموم شد تموم شد تموم شد… جم تموم شد

هری با قدت فریاد میزد و بالا و پایین میپرید… اینبار جما هم که مثل سه روز قبل توی اتاق هری خوابیده هم هراسون بیرون اومد.

-تمومش کردم… تمومش کردم… بالاخره میتونیم نابودش کنیم بالاخره میشه… من تمومش کردم

دخترا که تازه متوجه اتفاق افتاده شده بودن با خوشحالی جیغ زدن و خودشون رو به هری رسوندن و از دو سمت بغلش کردن در حالی که نمیتونستن هری رو مهار کنن.

اون پسر پلک هاش رو بهم میفشرد و توی جاش تکون میخورد و سعی میکرد خوشحالیش رو یک جوری خالی کنه.

زین خودش رو به سرعت به کامپیوتر هری رسوند و تمام کد ها و هر فایلی که قرار بود توسط هری ایجاد بشه رو چک کرد و وقتی مطمئن شد که همه چیز واقعا سر جاشه و چند قدم به هدف نزدیک تر شدن چشم های درشتت رو بست و مشت هاش رو به هوا پرتاب کرد.

-اینــــه… خودشه…

سه نفر دیگه که بعد از مدتها صدای بلند زین رو شنیده بودن با خوشحالی سمتش رفتن و هری بی معطلی پسر کوچکتر رو کول کرد و دور خونه دوید و زین درحالی که یکی از دست هاش دور گرن هری بود دست دیگه اش رو مشت کرده بود و توی هوا میچرخوند و داد میزد.

انگشت شمار بودن کسایی که زین و هری رو با اون حجم از خوشحالی دید بودن و همینطور کمتر از انگشت های دست بودن کسایی که میدونستن دلیل واقعی این خوشحالی چیه?

چند دقیقه بعد هری که حسابی خودش رو خالی کرده بود و خسته بود زین رو روی مبل انداخت و خودش هم هیکل بلند و بالاش رو روی پسر ظریف تر انداخت و به خندیدن ادامه داد.

-پس همه چی آمادست… کی شروع میکنیم?

آده که دستش رو از پشت دور کمر جما حلقه کرده بود و چونش اش رو روی شونه ی اون گذاشته بود و لبخند بزرگی داشت پرسید و جما هم با چشم های منتظر به برادر هاش خیره شد.

-همین الان?

زین که فشار بدن سنگین هری اذیتش میکرد به زور گفت و با خنده بدن بزرگ رو از روی خودش کنار زد و هری با باسن روی زمین فرود اومد و "عوضی" بلندی نثار زین کرد و از حا بلند شد.

-اره الان شروعش میکنیم

هری محکم گفت و بی اینکه وقتی تلف کنه خودش رو به میزش رسوند ...به کار بردن اون کد ها و فایل هارو بیشتر از هرچیزی میخواست.

امروز قرار نبود لویی و لیام سر قرار اموزششون حاضر بشن و دلیلی که اونا فکر میکردن این بود که مالو وقت نداشت و دلیلی که واقعیت داشت این بود که حضورشون اونجا به معنی بهم ریختن همه چیز بود.

Trouble mark •|L.S•|•Z.M|• COMPLETEDWhere stories live. Discover now