34.[tell me,everything will be alright]

4K 803 386
                                    

-تولد خوبی بود… حداقل با هرسال فرق داشت

لیام سعی کرد شوخی کنه تا سکوتی رو که تمام راه برگشت بینشون به وجود اومده بود رو از بین ببره.

سکوتی که از وقتی راه افتاده بودن از طرف زین که به شدت توی فکر بود به وجود اومده بود.

-زین?

-هوم?

زین بی حواس جواب داد و با دیدن چهره ی خندون لیام بی اختیار لبخند زد… خوب بود که بعد از گریه هاش حالا لبخندش رو میدید.

-هیچی… حواست کجاست?

-همینجا

زین جواب داد و با توجه به اینکه دو قدم از لیام جلوتر راه میرفت ،زودتر پیچ کوچه رو به سمت خونه پیچید .

-دروغ نگو اینجا نبو…

لحظه ای بعد صدای لویی توی گلوش خفه شد وقتی یکی از دست های زین روی دهنش بود و با دست دیگه اش پسر رو به دیوار پشتی کوچه چسبوند.

-هیس… ادماش اونجان… سه تاشون رفتن تو خونه یکیشون دم در ایستاده… دستمو برداشتم شروع کن دویدن

لیام با چشم های گشاد سرش رو تند تند تکون داد و زین با چشم های لرزون دستش رو اروم پایین اورد و دست لیام رو گرفت و با تکون دادن سرش اعلام کرد که حالا وقتشه و بلافاصله صدای قدم های محکمشون که روی اسفالت کوبیده میشد ،توی کوچه پیچید.

اما این صدا تا وقتی متعلق به دو نفر بود که مردی که سایه ی دو نفر رو توی نوری که به پیچ کوچه تابیده بود ،دیده بود پا به کوچه گذاشت و با دیدن دو پسر که با سرعت میدویدن به خودش اومد و با پاهای بلندش شروع به دویدن کرد.

دو پسر قد کوتاه اونقدری توان مقابله با قدم های بلند و سرعت تمرین شده ی مرد رو نداشتن و این اتفاق افتاد وقتی دست لیام از دست زین کشیده شد و پشت سر اون صدای کوبیده شدن بدن کوچیکش به اسفالت سخت شنیده شد.

زین با سرعت ایستاد و برگشت… دیدن لیام که روی زمین افتاده بود و با درد نفس میکشید و پلک هاش رو بهم میفشرد به اندازه ی دیدن مرد سیاهپوش و هیکلی که بالای سرش بود و با ارامش به سمت زین می اومد به اندازه ی تمام ترس های زین بود.

اگر شروع به دویدن میکرد شاید میتونست خودش رو از دست اون مرد نجات بده اما… اما چرا شروع نمیکرد به تکون دادن پاهای لعنتیش?

چرا نمیرفت ?چرا نگاهش به اون پسر که روی زمین نیم خیز شده بود اما صورتش از درد جمع شده بود خیره مونده بود?

چرا با نزدیک شدن اون مرد که انگار مطمئن بود کسی نمیتونه از دستش فرار کنه باعث نمیشد به خودش بیاد و خودش رو نجات بده?

چرا تمام چیزی که توی ذهنش میچرخید قولی بود که ساعتی قبل به اون پسر داده بود ?

-خوبه که میدونی نمیتونی فرار کنی… قصدم اون نیست… کسی که براش بهم پول میدن تویی

Trouble mark •|L.S•|•Z.M|• COMPLETEDWhere stories live. Discover now