-از کجا مطمئنی که اون گبیه اخه?
-کسی جز خانوادمون از جوری که من بچگی صداش میزدم خبر نداره
فرانسیس تقریبا داد زد و اده با اخم خودش رو جمع تر کرد و سرش رو از توی لپتاپ فرانسیس بیرون کشید.
-نمیتونیم ریسک کنیم ولی…
-ولی اون گبیه!
فرانسیس جواب زین رو داد و از جا بلند شد و لپتاپش رو خاموش کرد و روی کیفش گذاشت.
-من میرم به اون ادرس به هرحال
-باهات میام… از نشستن توی خونه خسته ام
لویی نالید و از جا بلند شد ،اون پسری بود که دایما از خونه بیرون میرفت و حالا هربار بعد از یه فرار پر از استرس توی خونه حبس میشد.
-تو دنبال دردسری?
هری غرید و دست هاش رو با عصبانیت توی هرا تکون داد.
چرا هر وقت که از سرعقل اومدن اون پسر مطمین میشد ،لویی دقیقا کاری میکرد که عکسش رو بهش ثابت کنه?
-تا الان که دنبالش نبودم ،دردسر دنبالم نکرد?
-الان دست مکوی هستی یا پلیس?
هری با عصبانیت پرسید و به چهره ی حق به جانب لویی خیره شد.
-هیچ متوجهی که ما فقط داریم فرار میکنیم? از دست مکوی ،از دست پلیس!… تا کی?… تا کی قراره فرار کنیم هری? من حتی نمیدونم مامان و بابام توی چه حالی ان…
لویی جمله ی اخرش رو اروم و با بغض زمزمه کرد و لب های هری که باز شده بود تا حرف بزنه به اررمی بسته شد.
هری ترجیح میداد همه ی ادم های مهم اطرافش سالم بمونن و توی این راه حواسش نبود که توجهی به سلامت احساساتشون نداشت.
هری دلتنگی رو خوب میفهمید چون از کودکیش پدرش رو به زور مابین ماموریت هاش میدید و خیلی زیاد دلتنگی رو تجربه کرده بود اما شاید اگر پدرش به خاطر دلتنگی خانوادش سمتش رو تغییر نمیداد و به جایگاهی که توی دفتر و پشت میز باشه تغییرش نمیداد حالا زنده بود.
اگر هنوز هم ماموریت هاش رو میرفت و هفته ای چند ساعت پیش خانواده اش بود بروک و مکوی نمیتونستن براش پاپوش بسازن چون سمت چندان بالایی نداشت که مهم باشه و حالا… حالا دزموند زنده بود و هیچ کدوم از این همه مصیبت اتفاق نمی افتاد.
پس طبیعی بود که هری دلتنگی هارو به جون بخره و از بقیه هم این انتظار رو داشته باشه.
-خیلی خب… فقط قبلش میخوام باهات حرف بزنم
هری با صدای اروم و لحن خسته ای گفت و علاوه بر لویی همه تعجب کردن… کم پیش می اومد که هری بعد از عصبانیتش اونقدر ساده کوتاه بیاد و اروم بشه.
YOU ARE READING
Trouble mark •|L.S•|•Z.M|• COMPLETED
FanfictionHighest ranking : #1 in fanfiction -خدای من... تو بلدی خفه شی? -باور کن نه!