«ولی مامان من از اون پسربچه متنفرم!»
«هری،در حال حاظر تویی که داری عین بچه ها رفتار میکنی»
ان آه کشید
«لویی خیلی پسر شیرینیه.فقط بخاطر این که متفاوت لباس میپوشه دلیل نمیشه که ازش متنفر باشی.مطمعنم که اگه سعی کنی ازش خوشت میاد»
«هرگز!»
«چرا سعی نمیکنی هرولد؟برای من؟»
ان درخواست کرد در حالی که انگشتاشو لای انبوه فر های به هم ریخته ی پسرش میبرد
«باشه،مامان»
«مرسی لاو».
ان لبخند،و بوسه ای روی سرش زد.
«اه مامان،من الان یه مردم و دیگه از بوس خوشم نمیاد»
هری گفت در حالی که سعی میکرد از بغلای مامانش فرار کنه
«اوه ببخشید پرنس هرولد استایلز از چشایر،دیگه پسر ده سالمو نمیبوسم»
...
«خب این اتاقمه»
«خیلی زشته»
«مثل پیرهنت»
«هنوز ازت متنفرم»
«منم هنوز ازت متنفرم»
***
ووت و کامنت فراموش نشه:)
YOU ARE READING
Prince [Persian Translation]
Fanfiction[Completed] «اونی که استخون گونه داره میدونه ک پرنس عاشقشه؟» جایی ک هم لویی و هم هری پرنسایی هستن که سرنوشتشون اینه که با هم ازدواج کنن