«پرنس جیمز اسکاتلند.دوک زین از بردفورد.پرنس دنیل از..»سالن رقص پر بود از آلفا های مجرد بریتانیای بزرگ و کشور های خارجی.استایل همه بی نقص بود چون میخواستن توجه پرنس جوون رو به خودشون جلب کنن
پرنس روی بالکن طبقه ی بالا ایستاده بود.همشون رو نگاه میکرد ولی حواسش به یه آلفای خاص بود.هری به دیوار تکیه داده بود.فرفری هاش به صورت بی نقصی درست شده بودن و یه کت و شلوار نیلی پوشیده بود.موهاش به صورت مرتبی شلخته بود
هیچکس انتظار نداشت که کسی به رز صورتی پررنگی که توی جیب کتش گذاشته بود توجه کنه.و حتی اگه کسی اینکارو میکرد،هیچوقت به رز نیلی که لویی توی موهاش زده بود(حتی با اینکه استایلیستش بهش گفته بود به لباس صورتی پررنگش نمیاد) ربطش نمیداد.
...
لویی حداقل دوبار با همه ی آلفا های توی اتاق حرف زده بود،مکالمه های وحشتناکی درمورد ثروت و افتخارات هر اصیلی گذرونده بود.و تماس های فیزیکی موذبانه رو هم تحمل کرده بود.
پرنس کارل_دیوید از خدا میدونه کجا داشت درمورد مدال هاش حرف میزد که..
لیام روی شونه ی لویی ضربه زد و باعث شد از آسودگی آه بکشه.
«بله لیام چطوری میتونم کمکت کنم»
لویی برگشت و سریع پرنسی که داشت درمورد خودش پز میداد و رها کرد.
«وقتشه پرنس»
...
«جی فکر میکردم مطمعنی که که لویی هریو انتخاب میکنه!»
پادشاه مارک سر همسرش فریاد زد.
«باهاش حرف نزده.حتی نگاهشم نکرده»
«خیلی مطمعن بودم مارک خیلی.واقعا فکر کردم از هم خوششون اومده»
«وقتی ان و دزموند ازمون پرسیدن لویی قراره با کی ازدواج کنه چی بگیم؟ها بچه ی تو نه؟؟»
YOU ARE READING
Prince [Persian Translation]
Fanfiction[Completed] «اونی که استخون گونه داره میدونه ک پرنس عاشقشه؟» جایی ک هم لویی و هم هری پرنسایی هستن که سرنوشتشون اینه که با هم ازدواج کنن