وقتی جی گفت اونجا قراره به زودی شلوغ بشه شوخی نمیکرد.بعد از اینکه مراسم رقص تموم شد و یه خواب شبانه کوتاه،خدمتکارا موظف شدن که یکی از اتاق های بزرگتر رو برای زوج جوون تمیز کنن
فقط خدمتکارا نبودن که باید صبح زود پا میشدن.در اتاق لویی هم دقیقا ساعت هفت زده شد
«صبح بخیر پرنس.انتظار میره که ساعت هشت توی اتاق ناهار خوری باشین.دستورای پادشاهه.»
«ممنون لیام،اونجا خواهیم بود»
لویی زمزمه مانند سمت در داد زد.با یکمی تلاش سمت سینه ای برگشت که کل شب به کمرش چسپیده بود.
«هز لاو»
لویی توی گوش پسر موبلند زمزمه کرد و انگشتاشو لای موهای درهم و شلخته اش کشید
«بلند شو هز»
«ها؟»
«باید آماده شیم،دستورای پادشاهه»
«اما بوو»
«اما نداریم»
«ولی تو کون خوبی داری»(کلمه ی اما و کون توی انگلیسی به یه شکل تلفظ میشن)
هری زمزمه کرد و یکی از لپای کون لویی و گرفت که اذیتش کنه..البته که داشت شوخی میکرد.به هرحال لویی درحالی که میخندید به نرمی به بازوش ضربه زد
«منحرف»
...«این یه برنامه ی شلوغه پسرا.ظهور پیدا کردن جلوی عموم،اعلام وضعیت توی هفته ی آینده و بعدش باید برین چشایر و دقیقا همینکارا رو دوباره انجام بدین.باشه؟»
«باشه پدر»لویی آه کشید
«ما از پسش بر میایم نگران نباشین»«ولی به هرحال دست خودم نیست و نگران میشم،تو منو میشناسی لو»مارک آه کشید
«میدونم،ولی ما میتونیم انجامش بدیم پدر.مگه چقدر میتونه سخت باشه؟ما فقط برای خوردن چایی میریم بیرون»
...«آره،من یه فنجون چای یورکشایر و یه قهوه ی سیاه میخوام لطفا»
«هییییی،پرنس هری اره؟الان امگا کوچولوت تسلیمت شده مگه نه؟باید یه تیکه کون خوشگل بوده باشه»
...
YOU ARE READING
Prince [Persian Translation]
Fanfiction[Completed] «اونی که استخون گونه داره میدونه ک پرنس عاشقشه؟» جایی ک هم لویی و هم هری پرنسایی هستن که سرنوشتشون اینه که با هم ازدواج کنن