اوایل دسامبر بود،اطراف شهر های انگلستان با یه لایه ی نازک از برف پوشیده شده بود.قصر دانکستر گرم و نرم بود و همه توش داشتن برای کریسمس و تولد هجده سالگی پرنس عزیزشون آماده میشدن
خود پرنس هنوز تو اتاقش خواب بود و متوجه شد که اون روز صبح خودش تنهایی روی تخت دراز کشیده بود
باعث شد که وقتی بیدار میشد اخم روی صورتش بیاد،واسه اولین بار در طول یه سال،رو یه تخت،تنها.دلش واسه دست قوی که دور پهلوش پیچیده میشد،واسه ی نفس مرد بزرگ تر تو موهاش،بوش،تنگ شده بود.دلش واسه ی تمام آلفاش تنگ شده بود
لویی روی تخت چرخید.میخواست که بالشت هریو بغل کنه و بیشتر بخوابه تا این که یه تکه کاغذ روی بالشت پیدا کرد که به طور بی نقصی تا شده بود
«عزیز ترینم
از اون جایی که خیلی به تولدت نزدیکیم برنامه ی یه چیز کوچیکو واست ریختم.همین الانشم تو یه مکان سری هستم.ولی هنوز راجع اون نگران نباش
اینا کارایی هستن که باید بکنی لاو:
_بیدار شو(قاعدتا)،یکم دراز بکش.عجله ای نیست.هنوز خسته ای؟بازم بخواب عزیزم
_وقتی که بیدار شدی میتونی به اتاق ناهار خوری بری.اونجا نه تنها یه صبحانه ی فوق العاده که سر آشپزا درست کردن پیدا میکنی بلکه لیامو هم میبینی که همراه روزت خواهد بود.اون میدونه که بعد باید کجا بری
از این روزی که تورو لوس میکنه لذت ببر.با خودت خوب رفتار کن و بزار مثل گنجی که هستی باهات رفتار کنن.
قبل از اینکه بدونی دوباره همو میبینیم.
همه ی عشق، x H»
...
YOU ARE READING
Prince [Persian Translation]
Fanfiction[Completed] «اونی که استخون گونه داره میدونه ک پرنس عاشقشه؟» جایی ک هم لویی و هم هری پرنسایی هستن که سرنوشتشون اینه که با هم ازدواج کنن