Chapter 11

3.4K 631 12
                                    

پارت یازده

«این خیلی دوست داشتنی بود»

لویی گفت در حالی که به سقف اتاقش خیره شده بود

«اون دستمو گرفت تا بهم کمک کنه از ماشین پیاده شم،صندلیمو واسم جابه جا کرد و بهم گفت زیبام»

«این واقعا دوست داشتنی به نظر میاد عزیزم»

جوانا موهای پسرشو نوازش کرد

وقتی لویی از اولین قرار عمرش برگشت روی ابر نهم بود و میخواست همه چیو به مامانش بگه.خوشبختانه مامانش هم میخواست همه چیو بدونه.اون خیلی خوشحال بود که بشنوه هری و لویی بالاخره دارن یه پیشرفتایی میکنن به جای اینکه از همدیگه متنفر باشن

«پس،کی دوباره میبینیش؟»

«اون میخواد منو هفته ی بعد ببینه»

«چقدر زود!حتما واقعا ازت خوشش میاد»

اون جمله ی ساده لویی رو به فکر انداخت.چطور هری اینقدر یهویی ازش خوشش اومده بود؟منظورم اینه که بعد از سال های سال نفرت خالص ،هری فقط نظرشو عوض کرد و از لویی درخواست قرار کرد؟

باید با پرنس در این مورد صحبت کنه
...
«قرار دوم خیلی خوبی بوده هری،ممنون»

لویی گفت درحالی که داشتن تو باغ های قصر استایلز ها قدم میزدن و از نور آفتاب گرم غروب لذت میبزدن

«منم ازت ممنونم،بالاخره بدون وجود تو این قدم زدن خیلی کسل کننده میشد»

هری جواب داد.دستش دست لویی رو پیدا کرد و انگشتاشون به هم پیچیدن

«من..»

لویی تردید کرد.مطمعن نبود که باید این لحظه ی پر آرامشو با بیهوده گویی درمورد ترساش خراب کنه.

«بیخیال»

«نه،مشکل چیه؟»

هری لویی و به سمت خودش برگردوند و سرشو کج کرد که نتونه از چشمای زمردیش رو بگردونه

«فقط داشتم به این فکر میکردم که..چرا اصلا از من خوشت میاد؟»

لویی زمزمه کرد و چشماشو بست

«بعد از اون همه سال که ازم متنفر بودی،چرا ازم خوشت میاد؟چی تغییر کرده؟»

«من..»

...

Prince [Persian Translation]Where stories live. Discover now