Chapter 31

2.4K 424 38
                                    

"لیام مطمعنی که سم با هریه درسته؟"

"بله جناب لویی"

"لیام!"

اوه آره.ببخشید!آره لویی"

لویی به دوست و سرخدمتکارش لبخند زد

"بعد از این کارت واسه امروز تموم میشه.تو امشب یه مهمونی."

"نه لویی.امکان نداره..من یکی از خدمتکارام و باید.."

"و اینم یه دعوت نامه که اسم تورو روش داره تو پاکت نامه.الان دیگه مهمون منی"

"مرسی لویی"

لیام تعظیم کرد و به پرنسی که به زودی قرار بود ازدواج کنه لبخند زد

...

"اوه لویی تو زیبا به نظر میای."

جی گفت در حالی که وارد اتاق میشد تا به پسرش بگه که همه چی آماده است و وقتی اونم آماده باشه میتونن شروع کنن

"اوه مامان گریه نکن"لویی خندید"این فقظ لباس اوله"

"میدونم میدونم و خیلی واست خوشحالم دارلینگ."اون به سمت لویی رفت و بغلش کرد

"خیلی خوشحالم که تو و هری نیمه گمشده همین.میتونم به سادگی عشقی که نسبت به هم دارینو تو چشمای دوتاتون ببینم"

اشک تو چشمای لویی حلقه زد"مرسی مامانی"

...

"اخرین شانسته که پا پس بکشی"

مارک شوخی کرد در حالی که بازوشو دور بازوی لویی حلقه میکرد

"حتی خوابشو هم نمیبینم"

"خوبه.از هری خوشم میاد"

"مرسی بابا"

و موسیقی شروع شد.درهای بزرگ قصر باز شدن و ردیف ردیف آدمای سلطنتی رو آشکار کردن.سالن پر از گل و گیاه بود.هرچی نباشه لویی یه عروسی توی فضای آزاد میخواست ولی اون ممکن نبود.

بعد از اینکه چک کرد تا همه چی تو اتاق بی نقص باشه چشمای لویی به سمت جلوی سالن سفر کردن.به سمت چشمای سبزی که "تا ابد" اون بود.

هری

...

Prince [Persian Translation]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora