پارت سی و چهار
«صبح بخیر پرنسس زیبای من»هری زمزمه کرد در حالی که چشمای لویی به آرومی باز شد.هری یه بوسه ی کوتاه روی بینی لویی گذاشت و باعث شد لویی بخنده
«صبح بخیر»
لویی لبخند زد و وقتی گرمای آفتابی که از پنجره میومد رو، رو کمر لختش احساس کرد،چشماشو بست.
توی سکوت دراز کشیدن.سر لویی روی سینه ی هری بود و از وقتشون با هم لذت میبردنمتاسفانه لحظه ی آرومشون با پا شدن و دویدن لویی به سمت دستشویی خراب شد
«لو؟»هری سریع بلند شد و پیش لویی رفت،کسی که سرش با خالی کردن همه ی محتویات معدش مشغول بود.هری پیش عشقش نشست و کمرشو مالش داد.«بیبی؟»
«هز برو لطفا»
«نه لو،تو سلامتی و بیماری یادته؟»هری کمر لوییو بوسید که آرومش کنه
...«لاو فکر کنم بهتر باشه اگه برگردیم خونه»
«نه هری،من حالم خوبه واقعا میگم»لویی ناله کرد «نمیخوام سفرتو خراب کنم»
«ما همین الانشم دو هفته است که اینجاییم.دو هفته ی قشنگ..تو هیچیو خراب نکردی سوییتس (شیرین)»
«باشه پس»لویی آه کشید و دست هریو گرفت«کی داریم میریم؟»
«امشب.یه قرار ملاقات پزشک واسه فردا صبح گرفتم»
لویی سرشو به نشونه ی تایید تکون داد،همسرشو بغل کرد،دستاش دور گردنش بود و محکم گرفته بودش«مرسی»
«بهت گفتم که،توی سلامتی و بیماری،تا وقتی که مرگ مارو جدا کنه»
«همیشه؟»
«همیشه»
...«خب مشکل چیه دکتر؟»هری پرسید درحالی که دست لوییو تو دستش فشارمیداد
هردوشون هنوز از پروازی که چندساعت پیش تموم شده بود خسته بودن«به نظر میاد که ما اینجا وارث تاج و تختو داریم»
...
YOU ARE READING
Prince [Persian Translation]
Fanfiction[Completed] «اونی که استخون گونه داره میدونه ک پرنس عاشقشه؟» جایی ک هم لویی و هم هری پرنسایی هستن که سرنوشتشون اینه که با هم ازدواج کنن